جایی هست که بالاخره میفهمی هیچچیز و هیچکس معطل تو نمیماند. هرچقدر هم اشک بریزی، غصه بخوری از هر چه شوربختی و بدبیاری، باز هم در اصل قضیه فرقی نمیکند. دو راه داری. اینکه تن بدهی به دام بلا و طعمه شوی و فریاد من چه بدبخت بودم و روزگار با من راه نیامد بزنی، که چه حیف و نازیبا میشوی. لگد میزنی به بخت خودت؛ همان بختِ نداشته حتی. راه دوم بلند شدن و دویدن و ادامه دادن. دومی رستگاریست. و چه زیبا و تماشایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر