۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

دلم می‌گیرد

لرها یک آهنگ معروف دارن که برای «مادر» خوانده شده. چون زبان راحتی دارد، قسمتی از آن را حفظم و بعضی وقتها ناخودآگاه میخوانمش. امروز که داشتم ظرفها را جابهجا میکردم همان ناخودآگاه به سراغم آمد. مصرع اول را که خواندم متوجه حضور مادرم در آشپزخانه شدم و بلافاصله یادم آمد او دیگر مادر ندارد. ۵ سال میگذرد و من مدام یادم میرود که مادربزرگ ندارم. فقط کافیست نگاهی به قابهای روی دیوار کنم. همان پارچهی لباسهایشان را که به دیوار آویزان کردهایم، تا سیلی نبودنشان توی صورتم بخورد. صدباره و هزار باره.
چطور آدمی میتواند به خاطر بسپارد که مادری را، مادربزرگی را دیگر هیچوقت ندارد؟ انگار که هیچگاه هم نداشته. چطور طعم شیرداغِِ شیرین شده در زمستان را فراموش کند؟ بیانصافی نیست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر