من الان ۹ سال است که از آن خانه رفتهام، ولی اتاقم همچنان به جاست. اسمم روی آن اتاق است، حتی اگر دیگران روی تختم بخوابند یا زمستان که میشود در اتاق را ببندند که باد سرد به بیرون نیاید. مسیر اول و آخرم آنجاست. خاطراتم، حرفهام، نوشتههایم، اشکها و لبخندهام. عاشق شدن و شکست خوردن و همه و همه مال آن اتاقیست که ساکنش نیستم. اینها را نوشتم که بگویم به سنتور چرا میزنی؟ حالا به هر دلیلی که دلت نمیخواهد بنویسی(و این خیلی نامردیست)، روا نبود که خانه را هم ببخشی به دیگری. آدمی چطور هر شب سر بزند به آن کوچه و بفهمد راه را اشتباه آمده. اشتباه که نه، درست آمده، اما آدم اشتباهی توی آن خانه نشسته. نکن این کار را خانوم. برگرد یک جایی زرمان جان که برایت امید جانم ز سفر باز آمد بگذارم. با صدای جانِ دلم:دلکش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر