جايى خواندم خانهى خوابهاى آدمى، معمولا همان است كه در كودكىشان در آن زيستهاند، و من كه همه عمر از خانهای به خانه ديگر هجرت كردهام، در ناخودآگاهم ساكن اين خانه بودهام؛ همهى عمر.
هميشه بر اين باور بودهام كه آدمى در يك جا و يك لحظه نمىميرد، بلكه تكه هاى كوچكى از قلبش را در بزنگاههاى مهم زندگىاش جاى ميگذارد تا به ازاى آن جاى خالى در وجودش، ياد آن لحظات را نگاه دارد. به وقت جانشينى آخرين خاطره در آخرين بزنگاه به جاى آن جاى خالى آخرين تكه است كه آرام ميگيرد و چشمهايش را ميبندد. حالا من تكهاى از قلبم را، تكهى بزرگى از قلبم را چند هفته پيش در ظهر روز شنبهاى در خرداد ماه، توى اين خانه براى هميشه به جا گذاشتم و در ازايش همه ى كودكى و نوجوانى و سال هاى شروع جوانىام را در وجودم نهادينه كردم؛ همهى بازيها و لجبازىها، اشكها و لبخندها و مهمتر از آنها همه دوستى ها و دوست داشتن ها را.
اين پايان يك قصه است، پايان خانهاى كه هميشه در خواب هايم سرپناه من بوده و در بيدارى هايم مامن روزهاى روشن و تيره، اما آنچه براى هميشه مىماند آدم هاى اين خانه اند. چه همه ي آنهايى كه سال هاست فقط نظاره ميكنند به احوال ما و چه آنهايى كه وجودم به حضورشان در زندگىام بند است. دلم تنگ ميشود براى اين خانه و حياطش. موزاييك هاى كف حياط و كاشىهاى توى آشپزخانه. درختهاى و گياهان توى باغچه و فرش هاي دست باف مامانجون و عمه مامان. دلم تنگ ميشود براى پنجره هال كوچيكه كه هنوز صداى اذان گفتن آقاجون را در دلش دارد و براى هال بزرگه كه ما را، همهى ما را، كنار هم جمع ميكرد. براي بخاري بنفش نفتي، تلوزيون توي كمد، كمد اتاق تهى، رختخواب هاي لاي ماشته، آبي پاستلي روي ديوارها، كليد يخچال، طاقچه هاي رو به كوچه پشتي، نقاشي با برگ روي ديوارهاي حياط، اتاق پايين و مهمتر از آن اتاق پر رمز و راز بالا كه اولين كلنگ تخريب اين خانه را به ديوارهاي گرمش زدند.
امسال عيد، بعد از هشت سال مقاومت، وقتى براى اولين بار به جاى خانه آقاجون توى خانهى خودمان در آن شهر دراز كشيده بودم، در دفترچه يادداشتم نوشتم؛ حالا من در اين دنيا سه خانه دارم و اين يعنى
خانهاى ندارم، به جز آن يكي كه در خواب هايم ميبينم: خانه آقاجون.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر