همینکه نام «مدیترانه» را بیاوری انگار که شاعر شدهای. مثلا ببین: امروز در کنار مدیترانه قدم زدم. یا صبح که سر کار میرفتم چشمم به مدیترانه خورد. یا عصر میروم در ساحل مدیترانه دراز میکشم. هر بار اسمش را میآورم بغض میکنم. از چه؟ خودم هم نمیدانم. همان دریایی که بزرگترین و طولانیترین و به زعم من غمگینترین جنگ جهان را در گوشهای از خود دارد، بزرگترین صلح دنیا در گوشهای دیگر را به من هدیه میکند. بعد از یک روز کاری خسته کننده خودم را رسانده بودم برای غروب، فکر میکردم چه چیز در این آبیِ کریستالیِ عجیب است که مرا اینقدر آرام میکند؟ دیدم دقیقا مثل یک کریستال مرا از هرچیز به جز نور خالی میکند. از هر خاطرهای، خواه شیرین و خواه تلخ. به من سکوتی هدیه میدهد که در هیچ جای این کرهی خاکی نیافته بودمش. در آن زمان و مکان، چه موهبتی بالاتر از اینکه به جایی خالی از خاطره سفر کنم. به جایی که نه از آن خاطرهای داشته باشم و نه انعکاس هیچ یک از تصاوریش مرا به خیالی پرتاب کند؟
تا به حال شده چند ساعت به دریا نگاه کنی و به هیچ چیز فکر نکنی؟ دراز بکشی و به عالم خیالات نروی؟ غروب را تماشا کنی و خاطرهای تداعی نشود؟ مدیترانه یک «هیچ» ارزشمند را به من هدیه داد. از روزی که برگشتهام پرندهای سبکبالم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر