سالی، حداقل، یک بار باید آقای
س.ع.م را از نزدیک ببینم وقلبم مثل یک آسانسور از طبقه پنجاه و هشتم سقوط کند و
دلم بریزد و زبانم بند بیاید و بغض کنم تا بفهمم از یک جایی به بعد هیچچیز دست تو
نیست. هرچقدر هم بگذاری و بگذری و نخواهی و نشود و دور شوی و نبینی، همان یک لحظه
تماشای چشمها و لبخندی از راه دور و دیدن دستهایی که دور کمر زنی حلقه زده شده
کافیست تا تو را به سقوط آزاد دعوت کند. هر آدمی باید حداقل سالی یک بار آقای
س.ع.ماش را ببیند تا بفهمد چقدر ناتوان است و چقدر دیر رسیدن بدتر از هرگز نرسیدن
است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر