سه هفتهست که چای درست و حسابی ننوشیدهام. یا وقت نبوده، یا فیلتر آب، یا سماور یا قوطی چایی. حکایت بارز یک روز بی قیر و یک روز بیقیف. حالا که فیلتر بود و سماور و وقت همچنان نبود، به چای کیسهای راضی شدم. طبق معمول سربههوا یک کیسه را باز کردم و توی آب جوش گذاشتم و از قضا در میان آن هزار و یک چای سیاه کیسهای، این یکی بابونه بود! چه میکردم؟ هیچ. دلم به دور ریختنش نیامد. رویش نوشته بود: برای آرامش. برای دلداری و کم کردن روی چای کیسهها که آنها هم ناز کردن یاد گرفتند و به قول مامان فکر کردهاند علیآباد هم شهریست، بلند گفتم قسمت بوده اینطور شود و چقدر هم خوب. با خواب پریشان و بغضی که بیدارم کرده بهتر است همین را بنوشم. عسل ریختم که کمی شیرین شود بعد هم نیم نگاه و پوزخندی به قوطی چایکیسهای ها که حالا حتی اینها هم برای من قیافه گرفتهاند و قهر میکنند. هعی روزگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر