تو خیال کن یک سبد غر و یک بقچه گلایه و چند چمدان اشک و یک مشت شک را دست خودت گرفتهای و روزها و هفتهها نگه داشتی، از این شهر به آن شهر بردهای تا وقتش برسد و همه را پهن کنی و حرف بزنی و سوال بپرسی و جواب بشنوی و سبکبار از جا بلند شوی. حالا وقتش کی است؟ کمی که گذشت، روزها که هفته شد و هفتهها ماه، میفهمی وقتش هیچگاه نخواهد رسید. میفهمی شرایط عوض شده و تو باید قبول کنی همهی آن بار روی دوشت مربوط به زمان دیگر و زمانهی دیگری بوده و طبق معمول زمانه، مصلحت به سکوت است.
بعضی حرفها را باید قورت داد و از خاطر برد. حالا هرچقدر هم طعم سس خردل بدهند، مهم نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر