۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

بعدِ حبیب

دم غروب خوابیده بودم. خوابی که به گمانم باید به هر دین و آیین و مسلک و مرام و عرف و سنتی حرام اعلام شود. دلتنگ می‌خوابی، هزاران برابر دلتنگ‌تر از خواب بیدار می‌شوی. «روز» و «روشنایی» تنها دارایی تواند و با خواب همین دو را هم از دست می‌دهی. بیدار که می‌شوی انگار در سیاه‌چاله‌ی زمان چشم باز کرده‌ای و هر آنچه در همه‌ی عمر از آن فرار کرده‌ای یک‌باره به سمتت هجوم می‌آورند؛ جدایی چندین ماهه، فقدان دوساله و نیمه، تنهایی چهار ساله، غربت ۸ ساله و تو اصلا بگو همین چشم‌هایی که عصر امروز دیده‌ بودی و خیره شدی به این فکر که خدایا این همه شباهت بی‌رحمی نیست؟
نیمه شب از خواب بیدار شدم. دعوای قبل خواب هم چاشنی تلخی. خواب خونه‌ی آقاجون، سفر نیمه‌کاره و دلتنگی صد برابر. موبایل را که دیدم دلبر فیلم مراسم ورود پیکر کیارستمی را فرستاده بودم. زیرش نوشته بود میم هم شبی بارانی آمد. فیلم را ندیده پاک کردم. من قوی بودن بلد نیستم. آن هم بعد همچین روز و همچین خواب و حالا در گودال همچین شبی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر