من از کجا میدانستم دو روز بعد از نوشتن این خطها باید به الف کوچک بسپرم کارتنها را بعد از خالی کردن برای ما کنار بگذارد. از کجا میدانستم این آخرین بهار این خانه است؟ سرم را برگرداندم چشمم خورد به سرهنگ اورامانف. خودش که نیست، در اصل نوهش محسوب میشود. گیاه بیچاره هر دفعه تمام جان من و خودش را به لب میرساند تا دوباره قد بکشد، بلند شود و سبز شود. بعد که خوب جان گرفت و رو به آفتاب بلند شد، صدای باز شدن جعبهها و برچیده شدن وسایل به گوشش میرسد و دوباره زرد و پژمرده و بیجان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر