مثلا شما دارید برای مدتی با فرد یا افرادی در جایی زندگی می کنید. از قضا به این فرد یا افراد هم علاقه دارید و هم وابسته اید. بعد یهو صبح می شود و باید شما را ترک کنند. شما هم باید زودتر از همیشه از خواب بیدار شوید، با لبخند ملایمی خداحافظی کنید و بعد برگردید اتاقتان و بخوابید. فکر ها را حواله کنید برای وقتی که بیدار شدید. شانس بیاورید و موقعی بیدار شدید شب نشده باشد، وگرنه محال است آن شب به صبح برسد.
مثلا شما دارید با همان آدم ها برای مدتی کم یا طولانی جایی زندگی می کنید. این بار شب خوابتان نمی برد. چون دارید فکر می کنید فردا کجایید. بعد فردا میشود در نهایت سکوت خداحافظی می کنید و چمدان به دست دور می شوید.
به کودکی ام فکر می کنم. به 9 سالگی که پر از خداحافظی های صبحگاهی با لبخند ملایم بود. به ماندن خودمان فکر می کنم و به رفتن بابا.
به نوجوانی فکر می کنم. به رفتن ما و ماندن بابا. به خاطراتی که از نبودن ما تعریف می کند . به لحظه هایی که از نبودنش به یاد دارم.
وقتی کسی می رود، همه چیز را با خودش نمی برد. تنها می رود. همین تنهایی دلتنگش می کند. غمگینش می کند و گاهی امانش را می برد.
کسی که به جا می ماند همچنان تنهاست، با این تفاوت که حجم انبوهی از خاطرات مدام و بی وقفه روبروی چشمانش راه می روند. مثلا شکوفه های گیلاس که در می آید تنهاست، با خاطره ی بهار قبل. تابستان که میشود تنهاست، با خاطره ی خوشی های سال قبل. ماه رمضان که می شود تنهاست، با خاطره ی سحرهای های قبل. حتی وقتی تنها نیست، وقتی در جمع است باز او می ماند و خاطره ی عزیزی که دور است. در پیاده رو که قدم می گذارد سنگ فرش ها سنگینی تنها یک آدم را احساس می کنند، از سینما که بیرون می آید سکوت می کند.
کسی که می ماند غمگینانه تنهاست. بی رحمانه تنهاست.
با همه ی این ها همیشه این سوال در ذهنم می ماند، که دلتنگی از آن کیست؟
آن که می ماند یا آن که می رود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر