یه جورایی شبیه به ستاره های آسمونه. وقتی تو شبای تابستون یهو سرتو بالا می کنی و یه ضیافت معرکه رو میبینی. مثل یکی از همین شبا که پنجره ی سقف رو باز می کنی، راننده سرعتشو میاره پایین و تو در سکوت، یک سکوت محض، به بالا، به "این سقف بلند ساده ی بسیار نقش" نگاه می کنی و لذت می بری. از این جمع. از این همه نزدیکی، از این همه با هم بودن و مهم تر از همه در کنار هم بودن. بعد یاد آقاهه میفتی که می شمرد؛ پانصد و یک ملیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک چیز، و شازده کوچولویی که هی بپرسه و بپرسه که این چیز چیست و سر آخر بفهمه که منظورش ستاره بود. بعد یاد کریم آقا خدا بیامرز بیفتی؛ وقتی در مورد ستاره ها حرف میزد و با چه احساسی از تعدادشون می گفت. از اینکه تعداد ستاره های تو آسمون به تعداد دونه های شن روی زمینه. با این حساب آسمون باید سفید باشه، ستاره ها باید خیلی رفیق باشن.
همه چیز وقتی خراب میشه که میری سر کلاس فیزیک، وقتی معلمت با افتخار میاد و با نرم افزار های جدید بهت نشون میده چقدر چقدر چقدر این ستاره ها از هم فاصله دارن. چقدر از هم دورن و چقدر تنهان
آره تنهان، واسه همین می گم شبیه ستاره های آسمونه. تنهایی توی جمع معنی پیدا می کنه. وقتی بین کلی آدم باشی که تنها وظیفه شون پررنگ کردن تنهاییت باشه. این که بهت بفهمونن، بهت بقبولونن این موضوع رو. هر چقدر هم که تو بخندی، قهقه بزنی، خودتو به اون راه بزنی، به راه میارنت
حالا هی بشین و پز بده که من تنهایی رو تجربه کردم. روزها تنها از خواب بیدار میشدم و شب ها از فرط تنهایی روی کاناپه ی توی هال خواب می رفتم. غذا رو تنهایی می خوردم، تنهایی سینما می رفتم. و این وسط مدام افتخار کنی که من چقدر قوی ام. چقدر با تنهایی دوستم.
وقتی وسط اون جمع میشینی و عکس یادگاری میگیری چقدر از منظر دیگران چقدر خوشحالی و تنهایی برات نامفهومه ولی فقط کافیه یه بار با نرم افزارهای معلم فیزیک به این عکسا نگاه کنن، می بینن که فاصله ها چطور خودنمایی می کنن و تنهایی چه جور خودش رو به نمایش میذاره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر