بیهوا و بیخبر چمدان بستم و همراه زی آمدم. آمدم نزدیک. بدون اینکه کسی بداند. از همان لحظهی اول، همان رسیدنِ به فرودگاه غافلگیریها شروع شد. واکنش همهشان را پیچیدهام لای یک محافظ قوی، گذاشتم توی قلبم. بکآپ گرفتم توی مغزم، توی دفترم و حالا اینجا. که بمانند برای همهی لحظههای دوری. لحظههای دلتنگی و بیتابی. اشکهای فا را که از لحظهای که چمدان را تحویل میگرفتم و مرا دید، شروع شد و تا ساعتها ادامه داشت. خانم همسایه را که با ذوق برایم دست تکان میداد. قایم شدن مامان پشت ستون پهن سیمانی را که جواب غافلگیری را با غافلگیری بدهد. شوک شدن بابا و هندوانهای که یک جا قورت داد. واکنش دوستها، نزدیکترین ها. صدای جیغ بلند نون و رنگ پریده اش را یک جای امن گذاشتهام. شوک شدنها، سکوت از سر ناباوری، تعحب از اینکه چطور فاصلهی هزاران کیلومتری به یک ایستگاه مترو تبدیل شده. راه رفتن دور خانه، خندههای بلندِ بلندِ بلند در اولین ثانیههای روز تولد، فحشهایی که شنیدم، صورتهای متعجب، و همهی 'باور نمیکنم'ها را. مهمتر از همه، ضربان قلبها را. ضربان تند تند قلبها را. وقتی در آغوش میگرفتمشان، همه را ثبت کردهام که حواسم باشد چقدر چقدر چقدر خوشبختم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر