۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

مقصود

نشسته‌ام روی تخت اتاقم. اتاق خانه‌ی شهرک. خانه‌ی شهرک همان است که ته یک کوچه‌ی بن‌بست بنا شده. همان که دیوارهای آجری دارد. آجرهای قرمز. پنجره‌های چوبی دارد. همان است که حیاط دارد. درخت انجیر دارد. توی تراس خانه‌اش مامان شمعدانی‌های صورتی دارد. خانه‌ی شهرک همان است که حوض دارد. تاب دارد. همان است که سایه دارد. هم‌سایه دارد. همان که روبروی آشپزخانه‌اش دو سپیدار همسایه دلبری می‌کنند. اتاقم همان است که کنج خانه‌ جا گرفته. همان که یک دیوار سبز روشن با گل‌های لیمویی دارد. همان که گبه‌های کرم رنگ شیرازی زمینش را گرم کرده. همان که کمد دیواری‌های گردویی رنگ دارد. همان که کتابخانه‌ی کوچکش، با کتاب‌های کم تعداد اما مهم، بالای سر میز شیری رنگ نشسته. اتاقم همان است که پرده‌ی حریر طلایی دارد. چراغ خواب نارنجی یواش دارد. همانی که بین تخت من و زی آینه شمعدان مامان روی دراور کوچکش جا گرفته. همان است که پشت پنجره‌ی اتاقش درخت بلندی قد علم کرده و همسایه‌ی روبرویش سال‌هاست تلوزیون روشن‌ش را تماشا نمی‌کند. تختم همان است که ملحفه‌ی صورتی روشن دارد. گل‌ها و قاصدک‌های بنفش روی پتو و بالشش دارد. تختم همان است که پشه بند سفید دارد و من را از همه‌ی دنیای بیرون جدا می‌کند. نشسته‌ام روی تخت اتاقم. اتاق خانه‌ی شهرک. همان جایی که برایم امن‌ترین نقطه‌ی دنیاست؛ هر چقدر هم که زور بزنم و مانیفست رهایی و راحتی در هر جای دنیا را بدهم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر