۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

تا کی بجنگم که تمام شود؟

دم غروبِ دیر هنگام تابستان بود. تنها توی ماشین، درست در بالاترین نقطه‌ی یادگار امام بودم و حال خوبی داشتم. فکر کردم حالا که خوبم، وقت آن است که با مرگ میم کنار بیایم. قبول کنم. بلند بلند با خودم تکرار کردم که میم مرده. حالا سعی کن این موضوع را قبول کنی و ادامه بدی. همین که این چند جمله را گفتم زدم زیر گریه. درست مثل کودکی که بزرگترین دلخوشی‌اش را ازش گرفته باشند و برایش از قبول کردن موضوع بگویند. آنقدر عجیب اشک‌هایم پایین می‌آمد که خودم تعجب کردم. ورِ منطقی‌ام به غلط کردن افتاد که اصلا بی‌خود گفته‌ام. کنار نیا. هر چه دلت می‌خواهد بکن.

امروز حال خوبی داشتم. هیچ چیز ناآرامم نمی‌کرد. حسن یوسف‌ها بیش از اندازه رشد کرده‌اند و تمام منظره‌ی خانه شده‌اند. وقت آب دادن به ارکیده‌ها بود. همان‌هایی که صبرسنج من‌اند. همان‌هایی که بعضی‌هاشان شش ماه و بعضی‌هاشان نزدیک به دو سال است گل نداده‌اند. دو ماهی می‌شود که دو تایشان حتی دیگر برگ هم ندارند و من بی‌اهمیت به حرف بقیه هنوز هم با بقیه ارکیدها تر و خشک‌شان می‌کنم. گلدان ها را از ظرف‌شان در آوردم و گذاشتم توی وان. استکان آوردم و شروع کردم آب دادن. به دو گلدان خشک که رسیدم، یاد حرف شیرین افتادم که ببین اصلا ریشه‌هاشان زنده‌ن؟ خاک را کنار زدم و دیدم ریشه‌ها خشک خشک. هنوز هم دلم می‌خواست بهشان آب و غذا می‌دادم. چشم‌ها را بستم و گفتم زهرا، حالا وقتش است. حالا که حالت خوب است قبول کن این‌ها مرد‌ه‌اند. باید دور بریزی‌شان. کیسه آبی را آوردم و گلدان‌ها را یک جا انداختم دور. اسم یکی‌شان محیا بود؛ به نام زندگی.
چند هفته پیش به مادر میم گفتم بیا قبول کنیم این موضوع را، بهش گفتم من از همان روزهای آخر پاییز که قبول کردم انگار مال خودم شده. مال خود خودم. توی وجودم نشسته. بعد از آن قبول کردن هر چیزی توی این دنیا برایم راحت شده. و دست یافتنی. باور نکردم اما قبول کردم. تسلیم شدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر