۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

برق چشم‌ها

بهاری دیگر آمده است
آریاما برای آن زمستان ها که گذشتنامی نیستنامی نیست*
یک جای برنامه هست که مرد گنده را با دو متر قد و هیبتی مثال زدنی نشانده‌اند روبروی دوربین. بهش می‌گویند تصویری را نشانت می‌دهیم که دوست داریم خودت در موردش حرف بزنی. بعد تصویر زار زدن مرد را با همان هیبت مثال زدنی‌اش توی مراسم تشییع دوستش نشانش می‌دهند. مرد که تصویر را می‌بیند، مرد که تا چند ثانیه پیش می‌خندید و مدام مجری را دست می‌انداخت، سرش را پایین می‌اندازد. اینقدر پایین که چانه‌اش به گلویش فشار آورد و بعد که دوربین به صحنه بر می‌گردد سرش را بالا می‌برد. چرخی می‌زند که اشک توی چشمش بیرون نریزد. بعد از چند لحظه سکوت و قورت دادن بغض‌هایش می‌گوید: شاید باورتان نشود، بعد از ۸ ماه، مشکلی برایم پیش آمد، شماره‌ش را گرفته‌م که مشورت بگیرم. تماس بی‌جوابش یادم انداخت ندارمش. 

چند ماه پیش هر چه به خاله اصرار می‌کردیم، فیلم مراسم را نشانمان نمی‌داد. حالا اگر او هم راضی شود من جرئت تماشایش را ندارم.  

*شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر