شمعدانی خریدم. سه تا. یکی سرخ و یکی صورتی و یکی بنفش. و یک ارکیده گلبهی. و دو آلاله؛ یکی زرد و یکی قرمز. همه ی اینها به کنار. یک بوته یاس خریدم.
صبح که شد راهی آن سر شهر شدم. که حواس خودم را پرت کنم، خودم را خوشحال کنم، سرگرم کنم. که فراموش کنم و بعد بخندم. و به خدا نشان دهم قدردان هر لحظهی آفتابی این روزهایم. بوتهی یاس را از آن سر شهر دستم گرفتم و نشستم توی مترو و آدمهای نزدیکم لبخند زدند. نشستم توی اتوبوس خندیدند و ابراز احساسات کردند. از بوی خوشش گفتند. برای پیرزنها گفتم که از کجا خریدم و چقدر جای خوبی بود. گفتم که باید نوری زیادی بهش برسد و گفتم که میشود در آپارتمان هم نگهش داشت. به خانه که رسیدم نگهبان در میانه پاسخ دادن به سوالم با نگاهی مبهوت گفت عطرش فوقالعادهست. و آنقدر این ابراز احساساتش را ادامه داد که شاخهی کوچکی جدا کردم و بهش دادم. بوتهی یاس را گذاشتم توی آسانسور. آوردم طبقهی ششم. گذاشتم پشت پنجره و حالا تمام خانه بویش را گرفته. حال من هم؛ به گمانم خوب بود.
صبح که شد راهی آن سر شهر شدم. که حواس خودم را پرت کنم، خودم را خوشحال کنم، سرگرم کنم. که فراموش کنم و بعد بخندم. و به خدا نشان دهم قدردان هر لحظهی آفتابی این روزهایم. بوتهی یاس را از آن سر شهر دستم گرفتم و نشستم توی مترو و آدمهای نزدیکم لبخند زدند. نشستم توی اتوبوس خندیدند و ابراز احساسات کردند. از بوی خوشش گفتند. برای پیرزنها گفتم که از کجا خریدم و چقدر جای خوبی بود. گفتم که باید نوری زیادی بهش برسد و گفتم که میشود در آپارتمان هم نگهش داشت. به خانه که رسیدم نگهبان در میانه پاسخ دادن به سوالم با نگاهی مبهوت گفت عطرش فوقالعادهست. و آنقدر این ابراز احساساتش را ادامه داد که شاخهی کوچکی جدا کردم و بهش دادم. بوتهی یاس را گذاشتم توی آسانسور. آوردم طبقهی ششم. گذاشتم پشت پنجره و حالا تمام خانه بویش را گرفته. حال من هم؛ به گمانم خوب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر