۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

هیچ وقت سوت زدن را بلد نشدم

شمعدانی خریدم. سه تا. یکی سرخ و یکی صورتی و یکی بنفش. و یک ارکیده گلبهی. و دو آلاله؛ یکی زرد و یکی قرمز. همه ی این‌ها به کنار. یک بوته یاس خریدم. 
صبح که شد راهی آن سر شهر شدم. که حواس خودم را پرت کنم، خودم را خوشحال کنم، سرگرم کنم. که فراموش کنم و بعد بخندم. و به خدا نشان دهم قدردان هر لحظه‌ی آفتابی این روزهایم. بوته‌ی یاس را از آن سر شهر دستم گرفتم و نشستم توی مترو و آدم‌های نزدیکم لبخند زدند. نشستم توی اتوبوس خندیدند و ابراز احساسات کردند. از بوی خوشش گفتند. برای پیرزن‌ها گفتم که از کجا خریدم و چقدر جای خوبی بود. گفتم که باید نوری زیادی بهش برسد و گفتم که می‌شود در آپارتمان هم نگه‌ش داشت. به خانه که رسیدم نگهبان در میانه پاسخ دادن به سوالم با نگاهی مبهوت گفت عطرش فوق‌العاده‌ست. و آنقدر این ابراز احساساتش را ادامه داد که شاخه‌ی کوچکی جدا کردم و بهش دادم. بوته‌ی یاس را گذاشتم توی آسانسور. آوردم طبقه‌ی ششم. گذاشتم پشت پنجره و حالا تمام خانه بویش را گرفته. حال من هم؛ به گمانم خوب بود.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر