۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

پالت


(بهار ۲۰۱۰- درهام)

بعد از نُه سال تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام. سارافون صورتی-زرشکی‌آم، همانی که وقتی ۱۳ ساله بودم مامان برایم سوغاتی آورد، یار و یاور همه‌ی این سال‌هایم بوده. هنوز هم مثل روز اول برایم تازگی دارد و هیچ وقت از پوشیدنش خسته نمی‌شوم. چند بار به ذهنم رسید بشکافشم و از روی الگویش چند دست سارافون همان شکلی بدوزم تا هیچ وقت از دستش ندهم، ولی خیلی زود پشیمان شدم. هیچ‌کدامشان اصالت این لباس را نخواهند داشت. حالا امروز صبح، بعد از این هزاران هزار باری که به هزاران هزار دلیل و در هزاران هزار مکان پوشیدمش، متوجه اشتباه بزرگم شدم. وقتی صبح هرچه گشتم پلیور صورتی پررنگم را پیدا نکردم و دلم نمی خواستم بلوز یقه اسکی صورتی چرک را بپوشم، مجبور شدم به سراغ رنگ‌های تیره بروم، دستم را گذاشتم روی یکی‌شان و دست بر قضا از بین آن همه مشکی، این یکی سورمه‌ای بود. اگر زی اینجا بود با لحن خاصش می‌گفت ‌happy accident! 
سارافون را که روی پلیور سورمه‌ای پوشیدم، ترکیب معرکه‌ای شده بود. شروع کردم به سرزنش خودم که چرا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که نباید سارافون صورتی را با لباس همرنگش ست کرد! ادامه دادم که عوض تئوری دادن در مورد رنگ‌ها و ساعت‌ها صحبت کردن و نوشتن در موردشان، یاد بگیر لباس‌هایت را چطور با هم ست کنی که بعد از نه سال آه از نهادت بلند نشود به خاطر از دست دادن همچین ترکیبی در طول این سال‌ها. 
زی خواب بود. مطئنم دیشب هم بی‌خوابی به سراغش آمده و تا نیمه‌های شب کلی فکر و خیال کرده و کلی قول و قرار بسته. بعد هم لابد همه‌ی سایت‌های هنری، فرهنگی و ورزشی را چک کرده و از سایت‌های سیاسی و اقتصادی فرار کرده. بعد هم تا چشم‌هاش کار می‌کرده عکس دیده و به احتمال زیاد بدوبیراه هم نثار من کرده که این شب‌ها مستقیما روی بالش فرود می‌آیم و زود خوابم می‌برد(آخ که چه دستاورد مهمی‌ست برای من) و سر آخر خوابش برده. اینقدر با شدت و جدیت خوابیده که برای صبحانه بیدارش نکردم. ولی باید موضوع مهم پلیور سورمه‌ای را باهاش در میان می‌ذاشتم. حالا همه چیز سر جایش بود، فقط شلوار سورمه‌ای نداشتم. بین مدادرنگی شلوارهایم هیچ چیزی شبیه به سورمه‌ای(به جز شلوار لی) پیدا نکردم و با عجله زی را از خواب بیدار کردم. بلند بلند داد می‌زدم که 'برای کادوی عیدم شلوار سورمه‌ای بخر'، چند بار جواب نداد و من تکرار کردم. بعد صدایم را بلندتر کردم: 'باشه؟باشه؟' سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. دوباره پرسیدم 'باشه؟' این بار جدی‌تر تکان داد و خیالم راحت شد. کفش‌ها را که پوشیدم، موقع خارج شدن داد زدم 'مارکش گَپ نباشه‌ها!' و به گمانم زی هفت دل خواب بود. 
توی مترو داشتم شلوار سورمه‌ای را تصور می‌کردم، یک دفعه یادم افتاد تکلیف کیف سورمه‌ای که آن روز توی مغازه دیده بودم چه می‌شود؟ زی راضی می‌شود هر دو تا را برایم بخرد؟ آن هم در شرایطی که هنوز کادوی تولدش را نخریده‌ام.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر