۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

دریا خموش و ساحت مهتاب شب خموش*



میم عزیزم،
قربان صدای دورتر از همیشه‌ات، تصدق چشم‌هات، فدای آن گونه‌های آب شده‌ات، دورت بگردم دلدار جان، تولدت مبارک. 
عادت نامه نوشتن به شمایی که عادت به جواب ندادن دارید، از سرم نیفتاده. اما کلمات مثل قدیم یاری نمی‌کنند.تولد شماست و من از صبح به این فکر می‌کنم از چه بنویسم. هوا ابری بود و طلوع آفتاب را ندیدم. الان هم که می نویسم هوا ابری ست و غروب را هم ندیدم. به این فکر می کنم از شما بنویسم یا از خودم. یا از شما که دیگر هر لحظه با من و برای منی. از شمایی که هر روز را با یادتان سر می کنم و هر شب به یاد لبخند شماست که به خواب می‌روم. از یاسین‌هایی که تنها راه ارتباطی ماه شده، و بوسه‌های ضمیمه‌شان که بعد از نماز صبح به سمتتان فوت می‌کنم. 
ای خانم میم، تولد شماست و چراغ ها خاموش است. هوا سرد است. و خبری از شما نیست. نشسته ام توی خانه روی کاناپه سفید، پتوی چهارخانه ی زرد و آبی را رویم انداخته ام و به تولد هایی که نبودی و نیستی و نخواهی بود فکر می کنم. به شمع های همیشه روشن. که هر سال نورانی تر می شوند. با همین شمع هاست که شب های طولانی ام روشن و روزهای سردم گرم می‌شود. با یاد شماست که گاه می خندم و گاه اشک می ریزم. به عشق شماست که بی‌وقفه ادامه می‌دهم و به آرزوی دیدن شما در عالم رویاست که می خوابم. ظهر علی زندوکیلی گوش می‌کردم. هیچ وقت در موردش حرف نزدیم که بدانم دوست داری یا نه. عصر که شد، فا برایم پیانو می زد. سلطان قلب ها زد و بعد قطع شد. تکست فرستاد که بعد از آن هر چه کردم گل گلدون را نتوانستم بزنم. باید تو گوش میدادی تا درست بزنم. و مدام فکر کردم کادوی تولدتان را چه کنم. چه بنویسم. 
ای خانم میم
شما همه‌ی اگر و ای کاش‌های من شده‌اید:
اگر نمرده بودید
ای کاش که زنده بودید، که بودید و می دیدید...
جانکمنوشتن از تو و جای خالی‌ت خیلی سخت است. به بزرگی خودت ببخش. تولدت هم مبارک. دوستت دارم. و دلتنگم. بی اندازه.
رقصیدن یادم رفته، ولی بیا با هم بلند بلند آواز بخوانیم. تولد به این ساکتی شگون ندارد.
تصدقتزهرا 


*شفیعی‌ کدکنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر