حرف هایمان که تمام شد، بلند شدم که بروم.چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:"people sometime forget to look at themselves"لبخندم روی صورتم خشک شد، گفتم I guess you're right و از اتاق بیرون رفتم.
روبروی آینه ی آسانسور به صورتم زل زده بودم، بیرون که آمدم تا چند ساعت با خودم تکرار می کردم: "مگه اعصاب آدم از فولاده؟نکنه از غصه بترکم؟خدایا..."*
*لیلا | داریوش مهرجویی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر