۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

چهارشنبه در دلش یک غروب جمعه دارد


حوالی هشت صبح که تکست داد فهمیدم اطراف خانه ماست. گفتم حالا که تا اینجا آمده ای بیا خانه ما، با هم صبحانه بخوریم قبول کرد و همان لحظه آدرس ایستگاه را پرسید. عیار دوستی مان بالا رفت. با همین بیا گفتن و آمدنش. بدون بحث و تعارفی. صبحانه را پشت میز، کنار پنجره خوردیم. و در مورد تک تک گلدان های روی طاقچه حرف زدیم، از گذشته شان، که اول چقدر بودند، بعد ها چقدر قد کشیدن و در هر اثاث کشی چقدر از بین رفته اند. بعد از سبزه ی عید گفتیم، که الان وقت آماده کردنش شده و سنبل خریدن. و برنامه ریزی سفر. نور آفتاب روی گل ها می رقصید و ما از هر دری حرف میزدیم. از روستای شان گفت. از قدمتش و داستان رود چهل دختر. از افسانه ی آنها، که چهل دختر از ترس پادشاه فرار می کرده اند و از ترس اینکه به دستشان بیفتند همگی خود را در آب می اندازند و می میرند. و بعدها که مردم بر این باور بودند اگر با آب سخن بگویند، چهل دختر پاسخ می دهند. آخر سر گفت قبل تر ها مردم زیادی میرفتند، اما از وقتی که دیگر مردم به افسانه ها اهمیت ندادند، آنجا هم خلوت شد.گفتم اشتباه کارمان از همانجا شروع شد. از آنجا که پشت به افسانه ها کردیم و گفتیم باید با واقعیت ها زندگی کرد. و نفهمیدیم بدون نیروی افسانه ها، زورمان به واقعیت نمی رسد. این شد که خیال و رویا را از یاد بردیم. چه زیانی.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر