جناب پوینت اوت کرده بود که من آن شب توی مهمانی، مدام دستم روی دهانم بوده و به اینور و آنور نگاه می کردم؛ تریپ اضطراب. و خب بحث اضطراب نبود، همان لحظه که داشتم حرف های جناب را می خواندم هم دستم روی دهانم بود و به این نتیجه رسیدم که این پوزیشنم رابطه ی مستقیمی با فکر و خیالاتم دارد. یعنی به محض اینکه از باغ خارج می شوم و به عالم هپروت و دنیای خودم می روم و یا سعی کنم تمرکز کنم، دستم روی دهانم می آید. یک چیز دیگر را هم که فهمیدم این بود وقتی بخواهم عمیق تر فکر کنم، سرم را ۹۰ درجه به سمت چپ می چرخانم. دلیل هیچکدامشان را هم نمی دانم. خیلی خیلی ناخودآگاه.
قبلتر ها که به چپ نگاه می کردم، معمولا یک دیوار کرم رنگ منظره ی روبریم را تشکیل میداد، و حالا دیگر یک پنجره ی چهار لنگه است که نور را به افکارم وارد می کند.
قبلتر ها که به چپ نگاه می کردم، معمولا یک دیوار کرم رنگ منظره ی روبریم را تشکیل میداد، و حالا دیگر یک پنجره ی چهار لنگه است که نور را به افکارم وارد می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر