۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

بخاری نفتی بنفش


زی همیشه‌ی خدا نالان بود که بعدها نمی‌تواند برای بچه‌‌هایش از خانه‌ی پدری اش تعریف کند. تمام مدت منتظر بود ما یک روز به خانه‌ای برسیم که لوکیشن داستان‌های میانسالی‌اش باشد. چند سال بعد فهمید کار ما نماندن است. مدام در حال حرکت بودیم چون بابا اعتقاد داشت مسیر را دریابیم، مقصد به معنی پایان است. از این محل به آن محل، از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور، بعد هم توی کشور جدید دوباره از این شهر به آن شهر، و از این محل به آن محل جابه‌جا می‌شدیم و دل به هیچ خانه‌ای نمی‌بستیم.
توی برنامه داشتند در مورد خواب‌هایشان حرف می‌زدند. تعریف می‌کرد آقایی چهل سال آمریکا زندگی می‌کرده و حسرت به دل مانده لوکیشن یکی از خواب‌هایش توی آمریکا باشد. می گفت بعد از ۴۰ سال هنوز خواب‌هایش توی خانه‌ی تهران می‌گذرند. با زی نشستیم به مرور کردن خواب هایمان و فهمیدیم ما توی خواب خانه‌ای نداریم! و در تمام این خواب‌ها 'خونه‌ی آقاجون' پناه ما بوده تا بی خانمان نمانیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر