۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

خضراء


روی کاناپه زیتونی خوابش برده بود. سرش را به دسته ی مبل تکیه داده بود و آرام گرفته بود. برگشتم دیدم از خواب پریده. نشسته بود بغض کرده بود. چشم راستش سرخ شده بود. به روبرو نگاه می کرد، صورتش خیس شد. خواب مدینه دیده بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر