بچه بودیم. رفته بودیم کنار دریا. یه قلعه ی شنی ساخت. خیلی وقت گذاشت روش. وقتی تموم شد محوش شده بودیم. همینطوری داشتیم تماشاش می کردیم. هنوز چند دیقه هم نگذشته بود. وقت نکردیم ازش عکس بندازیم؛ شروع کرد به خراب کردنش. داد ما در اومد که این چه کاریه. برگشت گفت پیامبر میگه بچه ها رو خیلی دوست دارم، چون دل نمی بندن. یه خونه می سازن، دو دیقه بعد خرابش می کنن. راحت دل می کنن. با یه لحنی اینو برامون تعریف کرد که انگار نشسته بودم پای منبر. هنوزم که هنوزه صداش تو گوشمه.
روزی هزار تا قلعه ی شنی می سازم. هر هزار بار خرابش میکنم. انگار که سرمشق بابا آب داد بهم داده باشن و بگن هزار بار از روش بنویس تا یاد بگیری. هر بار دردش کمتر میشه، فروریختنش آسون تر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر