۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

سیب زمینی ها رو بذار تو آتیش


داشتم فکر می کردم شبیه چی می تونه باشه، یادم اومد مثل کوهنوردی های بچگی م می مونه. هر قدم که جلو میذاشتم یه نگاه به قله می کردم، یه نگاه به دامنه. فکر اینکه چقدر راه اومدم و چقدر راه باید برگردم. سر بالایی که میرفتم خیالم راحت بود برگشتش سرپایینیه ولی وقتی سرپایینی می رفتم از ترس برگشتنش که قراره نفسم بند بیاد، راحتی ش به چشمم نمیومد. به قله که میرسیدم می دونستم تازه این نصف راهه. درسته سخت و آسونش رو پشت سر گذاشته بودم تا به اون بالا برسم، ولی خب کار وقتی تموم می شد که برگشته باشم پایین. حالا همین شده حکایت پاییز و زمستون. درسته که پاییز سخت تره، چون هی داری بالا میری، هی هر چی جلوتر میری طولانی تر میشه، کند تر جلو می ره. درسته که ته ته همه چی آذره، ولی وقتی گذروندیش وقتی نشستی خوش خوشان هی خوشحالی کردی که الان طولانی ترین شب ساله (آخه شب خوشی داره؟) تازه رسیدی به قله. میگم تازه، چون اگه پایین نیای که میشی همون کوهنوردایی که هرچی گشتیم پیداشون نشد. همونایی که به یادشون یه کاج تو دانشگاه خواجه نصیر کاشتن و کاج ش الان خشک شده. خب حالا نشستیم سر قله یه نفسی بگیریم تا راهو برگردیم. با این تفاوت که الان انرژی تابستونه تخلیه شده، گرما ازمون دور شده. هفته به هفته چشمون به جمال خورشید روشن نمیشه. قدمون بگی نگی خم شده، وزنمون کم شده (شاعر شدیم از صدقه سری پاییز) ولی خب دلمون باید جوون بمونه (زهی خیال باطل). هنوزم باید مثل قبلنا بتونم با کفش پاشنه دار برم بالای کوه و برگردم. یه چایی بخورم شروع میکنم یواش یواش به پایین اومدن. زدم به فاز بی خیالی. می خوام تمام مسیرو سوت بزنم. سربالایی مسیر همچی زیاده، سنگ و خارش کم نیست ولی خب دلم خوشه هر روز دو دیقه به طول روز اضافه می شه. هوا اگه سرد بشه ممکنه برف بیاد، برف هم سفیدی، دلم آدم روشن میشه. مثل هوای ابری و بارونی خاکستری نیستش آدم دلمرده بشه. چمیدونم واللا. هی نشستم با خودم حرف می زنم. چاییم یخ زد. خدا کمکمون کنه این زمستونم بگذره، زنده بمونیم آدمای جالبی می شیم. حالا هی سردش کن خدا جان. امسال یه جور عجیبی سردم نیست، پالتو ها دست نخورده تو کمد موندن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر