۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

شرح ما وقع


بیست دقیقه ای مانده بود به طلوع آفتاب. آسمانِ نارنجی شده در انتظار معجزه صبح نشسته بود. به سنت این چند روزه رفتم سراغ قرآن کوچکم که با مخمل بنفش جلد شده و رویش گلدوزی دارد و روبان صورتی به دکمه ی پشتش وصل است. قرآن را باز کردم و یس را از روی گوشی ام پلی کردم. کمی سعی کردم. کمی مقاوت کردم. کمی از حفظ خواندم. فایده نداشت. قرآن بنفش را بستم و قرآن آبی را با فونت درشت باز کردم. 
عینک با قاب بنفش تیره را گذاشتم روی میز. نسخه را هم گذاشتم کنارش. گفتم مال ۵ ماه پیش است. نسخه را خواند و گفت ۷ ماه پیش. تست دوباره گرفت. نسخه ی استفاده نشده را دور ریخت. جدید نوشت. 
به فا باید بگویم چشم پزشکی را هم توی آپشن هایش بگذارد. تصور اینکه هر روز کلی آدم جلوی رویت بنشینند. بتوانی تو چشم هایشان زل بزنی. انگار که داری قصه می خوانی. به حرفت گوش کنند. نگاهشان را ندزدند. نور بندازی توی چشم هاشان، برق بزند. کودکان ذوق کنند. میانسالان سکوت. رنگ چشم ها را مقایسه کنی. خوشی و ناخوشی را بخوانی. و دوباره و سه باره و چند باره ازشان بخواهی نگاهت کنند. حرف گوش بدهند. نگاهشان را ندزند، ندزدند، ندزدند... سر بالا. با زاویه ۹۰ درجه. پلک هم نزنند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر