توی حیاط شهرک دو تا درخت انجیر داریم.
یکی انجیر سایه، یکی انجیر آفتاب. چند سال طول کشید تا متوجه این موضوع شویم. تا قبل از اینکه بفهمیم، هر سال انجیر سایه قربانی انجیر آفتاب میشد. به هوای اینکه هنوز میوه هایش نرسیده اند و مثل آن یکی درخت بنفش نشده اند، می ماندند و می ماندند و آخر کار همانطور سبز،یا غذای پرنده ها می شدند یا از روی زمین جارو می شدند.
من عاشق انجیر سایه ام.
از ماشین که پیاده شدم کیسه های خرید به دست برگشتم به طرف در ورودی. معدود برگ های زرد را که وسط تابستان توی خانه پیدا میشد جارو می کرد. همه می دانیم، که باید کار کند، با همه ی مریضی و خستگی. ۴ تا کارگر می گیرد، آخر سر هم جارو دست خودش می ماند. وقتی دید ما اصرار به نشستنش داریم گفت من کار نکنم افسرده می شوم. به همین چیز ها زنده ام.
من دلم گرفته بود. بغض داشتم.خسته و بی حوصله اما یک لبخند پهن روی صورتم نصب کردم و سلام دادم. نیم نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و سلام گفت. بیشتر از همیشه بهش حق می دادم کار کند. اصلا اگر میشد همه ی برگ های زرد را توی حیاط جمع می کردم که تا صبح جارو کند. بعد شلنگ آب را بگیرد و خاک برگ ها را بشورد. بعد تی بیاورد و آب را خشک کند و اینقدر خسته شود که شام نخورده بخوابد.
لاله عباسی ها... برگ ها که نباشد نوبت لاله عباسی هاست که قربانی فشار آب شوند و هرکدام شبیه شهیدان روی مین رفته وسط باغچه بیفتند. من هم انگار مامور امداد باشم دویدم سمت حیاط.
دو تایی توی حیاط مشغول بودند. دو تایی توی دلشان ناراحت بودند. دو تایی ساکت بودند. از توی انباری طناب آوردم و تکیه گاه برای لاله عباسی ها درست کردم. کم و بیش صاف شدند. حرف زدن هیچ وقت به اندازه ی آن لحظه برایم سخت نبود. جریت نزدیک شدن به اولی را نداشتم، از جواب سلامش هنوز ترسیده بودم. غمش سنگین بود. سرایت می کرد. با دومی تصمیم گرفتیم میوه های درخت سایه را بچینیم. نرسیده بودند اما می شد خودمان را گول بزنیم که میوه های درخت سایه این شکلی اند. دو کاسه انجیر چیدیم و من میدانم با هر دانه شان به چه فکر می کرد و من با هر باری که قیچی را میزدم به یاد چه بودم. تمام که شد لب حوض نشستیم. اولی هم شیر آب را بست. سکوت حاکم شد. حالا بدون اینکه حرف بزنیم غم هایمان را تقسیم کرده بودیم. بعد هم توی وجودمان حل شده بود. حالا سه تا آدم رها بودیم که می توانستیم با بغض سنگینمان هم عصرانه بخوریم و بخندیم. بخندیم به درخت انجیر که نجات بخش ماست.
من عاشق انجیر سایه ام.
پ.ن. نازار جان هم آمد. از دست ندهید

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر