۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

یه کلبه، وسط جنگل؛ با بوی چوب

هر دوتامون چشمک رفتاری داریم. می دونستم اینطوری دیگر زیر ذره بین ام. چه اون موقع که خیلی به پست هم نمی خوردیم و چه حالا که یکی در میون سر کارم باهاشه. چه همون موقع که اومد سر میز ناهار روبروم نشست و کلی سوالات جور واجور پرسید و چه حالا که باید حواسم باشه سر کلاس هیچ خطایی نکنم چون احتمال اینکه نشونه ی تنبیه و تشویق و مثال و سوال هاش باشم زیادِ. باهوشه. فوق العاده. به همه چیز حواسش هست. با تمام تلاش های دو سال و چند ماهه م بالاخره برنده شد. مچم رو گرفت. 

-خوبی؟
- خوبم
- سر کلاس حواست نبود 
- بود
- گوش نمیدادی چی میگم
- میدونی تو کارگاه قانونه که هدفون بذایم. صدات رو نمی شنیدم
-بغض کرده بودی
- از پشت اون عینک ایمنی های گنده چطور میتونی چیزی ببینی اصلا؟
- چته؟
- داشتی در مورد چوب حرف می زدی، حواسم پرت شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر