میم عزیزم سلام
خودت هم خوب میدانی این دفعه نوبت تو بود. همه ی تنبلی ها و توی مود نبودن ها را هم کنار بگذاریم این یک روز سهم من از تو بود. تا ساعت ۲.۳۰ نیمه شب پنج شنبه منتظرت ماندم. خبری ازت نشد. اینترنت نداشتم ولی میدانستم تو اگر بخواهی به هر طریقی صدایت را به من می رسانی. جمعه و شنبه را هم صبر کردم. به بهانه ای اینکه یادت رفته یا سرت شلوغ است. محال بود یادت برود. هر چقدر هم سرت شلوغ بود مطمعن بودم آخر شب هم که شده می نشستی پای لپ تاپ و برایم می نوشتی. ولی خب، باید به این مدل جدید تو عادت کنم. به این سکوت ممتد.
توی ارتفاعات خیلی بالایی بودم. وسط چله تابستان اینقدر هوا سرد بود که هرچه ژاکت داشتم روی هم پوشیده بودم. توی دلم هم همین وضع بود. سرد بودم و فقط گرمای اشک آرامم می کرد. خدا خدا می کردم جمعیت اطرافم برای لحظه ای تنهایم بگذارند تا بنشینم و این همه انتظار بی پایان را فریاد بزنم. تا کوهستان صدای گریه ام را چندین برابر کند و مردم ببینند درد که عمیق باشد کوه هم به فریاد می آید. دلم می خواست توی تراسی که رو به سه خط راه آهن بود بنشینم و برای همه ی مسافر ها دست تکان بدهم. به همه شان نام و نشانم را بدهم تا شاید حرف هایم به گوشت برسد.
میم جانم، راستش را بخواهی خیلی حوصله ام نمی کشد که برایت بنویسم. ولی به تو قول داده بودم هر وقت از دستت ناراحت هستم بگویم. نمی گفتم هم خودت می فهمیدی، تو که غریبه نیستی، الان کنار دست خدا نشسته ای و احتمالا میوه های تابستانه می خوری و با خودت می گویی دختر دیوانه هیچ صبر حالیش نمی شود. ولی باید برایت می نوشتم. اینطوری همیشه خالصانه دوستت خواهم داشت و اصلا مهم نیست که تا قیام قیامت هم جواب حرف هایم را ندهی.
یک جورایی حق داری. من نه چند روز پیش، بلکه همان روز که تو مُردی بیست و یک ساله شدم. فردایش بیست و دو ساله و پس فردایش بیست و سه ساله... به خانه که برگشتی چهل ساله بودم. چهل روز که گذشت صد ساله شدم و حالا در قامت زنی هزار ساله از اندوه تو، شمع های بیست و یک سالگی را فوت می کنم و تمام آرزویم شنیدن صدایت است.
تصدقت
زهرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر