پارسال همین موقع ها بود که سه تایی رفته بودند جنوب و چهارتایی توی شهر چرخیده بودند، رفته بودند اروند کنار و بعد هم حوالی آنجا نشسته بودند و برایش آواز خوانده بودند. فرستاده بودند برایش و او هم تماشا کرده بود و تمام عصر یک روز بارانی بهاری را گریه کرده بود. گفتم غمت نباشد. سال بعد همین موقع ما هم سه تایی می رویم کنار رود سن، برایشان آواز می خوانیم و می فرستیم. آن وقت بی حساب می شویم. خوشش آمد و گذاشتیمش جزؤ لیست آرزوها و کارهایی که باید انجام دهیم...
میم عزیزم سلام
چه خوب کردی این دفعه ی آخری آدرس را برایم نفرستادی. چه خوب که قرار شد نامه ها را برایت بنویسم و پیش خودم نگاه دارم تا ببینمت و تحویلت دهم. اینطور خیالم راحت است که از سر ناچاری به این کار پناه نیاورده ام. خیالم راحت است که این نامه ها یک روزی خوانده می شوند. و خوش به حال من که یک جا کللی جواب نامه می گیرم. البته اگر جرزنی نکنی.
میم، پیدایش کردم. همان شهر رویایی تصوراتمان را. همانی که آرام و ساکت بود. تا شهر بزرگ فاصله ای نداشت و در عوض جزیره ی تنهایی خوبی بود. ۴۵ دقیقه تا مرکز پاریس فاصله دارد. بعد از حدود ۵،۶ ایستگاه که از مرکز شهر دور شوی قطار از زیر زمین بیرون می آید و بیرون را می بینی. ٨ ایستگاه هم باید به تماشای مناظر عادی و همیشگی شهری بگذرانی تا کم کم نزدیک شوی. حدودا ۵ ایستگاه قبل از اینکه برسی با یک زیبایی فوق العاده ای روبرو می شوی. خانه هایی که طبقه طبقه توی کوه ساخته شده اند. کوه هایی که درخت ها تمام سطحشان را پوشانده اند و شکوفه هایی که در بهار غوغا می کنند. ۵ ایستگاه می توانی از مناظر زیبا لذت ببری تا بالاخره برسی. به محض اینکه برسی بوی سبزی چمن و گل های بهاری مستت می کند. از آن شهرهاست که خیابان هایش همه سنگفرش اند. کمی جلو که بروی باید از یک برکه آب رد شوی و بعد از گذشتن از وسط پارک دوباره توی خیابان بر می گردی. غروب که می شود کافیست پنج دقیقه از خانه ات راه بروی تا به گندم زاری برسی، آنجا یک کلبه هست که فکر می کنم دقیقا همانی ست که دنبالش بودی. ۶ تا سپیدار کنار گندمزار با باد می رقصند و تو میتوانی به آنها تکیه دهی و غروب آفتاب را تماشا کنی. مطمئنم عاشقش می شوی. با هر قدمی که بر می دارم تو را اینجا تصور می کنم، با خودم می گویم چقدر جایت خالیست، بعد ادامه می دهم که جایت توی خانه ی خودت هم خالیست، که لااقل بنشینم و مفصل برایت تعریف کنم و قرار دفعه ی بعد را با هم بگذاریم. میم اینجا همه چیز خوب است، پر از آرامش. اما جای تو خیلی خالیست، همین جای خالی زیبایی ها را غمناک می کند.
می دانم منتظری تا از قرارمان بگویم. پاریس شهر عاشق هاست. برای همین تا حالا این جا نیامده بودم، ولی امروز اینجایم به عشق تو، سابرینای من. روز اول تماشایش کردم. روز دوم تا به رود سن رسیدم شروع کردم به آواز خواندن. حتی یک لحظه منتظرت نماندم. می دانستم تو نمیایی ولی قرار باید برقرار می ماند، هر چقدر هم که سهم من بی قراری باشد. هر بار که سن را می دیدم، کنار هر پلی، دوباره شروع می کردم . خیالت راحت که به اندازه ی هر دویمان شعر خواندم؛ بلند و طولانی. بیشتر از همه روی آن پلی که روبروی کلیسای نوتردام بود. همانی که دو پل از پل قفل ها فاصله دارد. اگر میامدی ما هم یک قفل می خریدیم و دوستی مان را قفل می کردیم. کلیدش را هم تو آب می انداختیم تا هیچ کسی نتواند بازش کند.
میم تو صبور بودی، معنی این همه عجله ات را نمی فهمم. فقط سه ماه صبر می کردی. چقدر همه چیز فرق می کرد...
پرحرفی کردم. دفتر آرزوها و برنامه ها را باز کن. روبروی 'آواز خواندن کنار رود سن' یک تیک بزن. با یک تیر دو نشان زدیم، بنویس که شهر دوران میانسالی هم پیدا شد. راه درازی در پیش داریم. اما مهم شروعش بود. یک شروع یک نفره.
خوب باش و دیگر نگذار باران های بی هوای بهاری غمگینت کنند.
تصدقت
زهرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر