۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

چه حرف ها که از من می دانند



نگاشون کردم، رومو بر گردونم طرف میوه ها. دوباره یواشکی برگشتم، بازم خودمو هل دادم طرف میوه ها. بار سوم تماشاشون کردم، چشمامو بستم و یه جوری که انگاری با تمام وجودم دارم به خودم فشار میارم و خودمو راضی می کنم گفتم: 'اگه دوست داری یکیشو بخر، برای خودت'. نمی دونم اون داشت به چی فکر می کرد، ولی یکی تو ذهنم می پرسید چی شد که راضی شدی؟‌ بهش گفتم بیشتر از یک سال و نیمه که از تصمیمی که گرفتم می گذره. اگه واقعا با تمام وجودم دلم می خواست که بیان، این یک سال و نیم رو دووم نمیاوردم و همون سفر اول به هر قیمتی شده میاوردمشون. همون سفر اولی که دیدمشون و یه لحظه میخ کوب شدم. از رشد بی اندازه شون. قد کشیده بودن، گل های رنگارنگ داده بودن و برگ هاشون شبیه به موهای خانم هدمل پریشون شده بود. وقتی بعد از سه ماه دیدمشون دلم ریخت، درست مثل مادری که بچه هاشو بعد از چند وقت ببینه. ولی جنس دلتنگی با همیشه که از سفر برمی گشتم فرق می کرد. انگار این دفعه می دونستم  با گل های خودم طرف نیستم. اینا گل های خاله ن که یه روزی من بزرگ شون کردم. مامان توی عمده فروشی مشغول خرید بود و من یه لحظه رفتم اونور خیابون. چند سال پیش بود. یادم نمیاد. فقط یادمه اسفند همون سالی بود که خاله مرجان آبان ماهش گلش رو به من سپرده بود، وقتی اومد سراغش و بردش. جای خالی ش منو به شدت غمگین کرده بود. چهار تا چهار تا توی سینی های پلاستیکی بودن. حدس میزدم شمعدونی باشن، ولی هنوز اونقدر ها خوب شمعدونی رو نمی شناختم. ۴ تاشو خریدم ۱ پوند، به عبارتی دونه ای ۲۵ پنس. هر چهار تا رو توی یه گلدون کاشتم و اسماشونو به ترتیب دوشیزه مانورا یک، دو، سه و چهار گذاشتم. فرزندای ارشد من بودن و با وجود بچه های دیگه ای که هر روز به خونه ی ما اضافه می شدن، همچنان یه جای مخصوص توی دلم داشتن. چند ماه بعد گل دادن، سه تا شون قرمز بود و یکی صورتی. بعد از دو سال اینقدر بزرگ شده بودند که مجبور شدم دوشیزه مانورای دو رو شوهر بدم به گلدون جدید. اون روز به اندازه ی یک مادری که دخترش رو عروس می کنه غصه خوردم. با اینکه می دونستم هنوزم پیش خودمه اما می ترسیدم. جدایی ها از همین فاصله ی های کوچیک شروع میشه.
اسباب کشی همیشه خاطره های منو خراب می کنه. خیلی از یادگاری های دوست داشتنی م رو تو اسباب کشی از دست دادم. زودتر اومده بودم خونه ی جدید و مامان بعد از دو روز با اسباب ها اومد. جعبه ی گل ها رو باز کردم و با شوق می گشتم تا دوشیزه مانوراها رو پیدا کنم. مامان گفت نتونستم بیارمشون، همینا رو هم با هزار زحمت آوردم. اشک توی چشمام جمع شده بود و خدا خدا می کردم یه اتفاقی بیفته تا به بهونه ش حسابی گریه کنم. همه ی گلدون ها اومده بودن، به جز مانورا ها. اون روز شروع تنهایی های من بود. باید می فهمیدم که دوری مانورا ها برای من شروع تمرین جدایی های پی در پیِ. به خودم قول دادم که اولین سفری که برگردم به شهر قبلی، مانورا ها رو با خودم میارم. اونا فقط ۴ سالشون بود و سه ماه دوری وقت زیادی بود تا منو کاملا فراموش کنم. اینقدری که خودم هم بفهمم من دیگه حقی نسبت به اونا ندارم. ولی هنوز ته دلم امید داشتم که خیلی زود میارمتون پیش خودم. اردیبهشت پارسال که تمام خیابون پر از شمعدونی های رنگی شده بود، حتی بهشون نگاه نمی کردم. می گفتم من سهم خودمو از همه ی شمعدونی های دنیا دارم. حالا هرچقدرم که الان دور باشیم. بالاخره که بر میگردن. اونا هم نیومدن، من میرم. تیر ماه وقتی دوباره برگشتم به اون شهر خیلی ناخواسته گفتم خاله چقدر 'گلات' قشنگن. این جمله اذیت م نکرد. تیر آخر بود. فهمیدم که اینا دیگه مال نیستن و هیچ وقت به من برنمی گردن. وقتی کسی یا چیزی رو گذاشتی و رفتی، وقتی کسی گذاشت و رفت دیگه فکر برگشت نباش. فکر جمع شدن دوباره رو نکن. این فقط یه آرزوی دوره که برآورده نشدنش گذر روزها رو سخت می کنه. چشمات رو ببند و بگو اگه دوست داری یکیشو بخر. 
- چه رنگی؟
- سه تاشون قرمز بودن. قرمز بخر. 

تماشای خوشبختی یکی دیگه به اندازه ی یادآوری لحظه های خوش گذشته خودم برام دلپذیره. کاش هیچ وقت شمعدونی هاش ازش جدا نشن. یکی باید قانون فاصله ها رو نقض کنه. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر