باران بهاری یک جورایی حکایت 'اگر بار گران بودیم...' دارد. نه اینکه روی اعصاب نباشد و روزمان را با بد و بیراه به صدای تق تق ش شروع نکرده باشیم، نه اینکه که از لج با هوا هم شده دو ساعت بیشتر توی رختخواب نمانده باشیم و به خدا اولتیماتوم نداده باشیم که بندش بیار می خواهم بلند شوم و هزار تا کار دارم و نه اینکه همانی نباشد که تو دوستش نداشتی... این همان باران است. همانی که شب یلدا کارمان را به کفر گفتن کشانده بود که خدایا بس کن دیگر داریم فیلم می بینیم، بعد هم الهام برگردد و تز بدهد روی پنجره ه ها را با ابری چیزی بپوشانیم که صداش کمتر شود؛ این دقیقا همان باران است، نشان به آن نشان که امروز صبح همان حس و حال روز اول زمستان را داشتم، زمستانی که ١٠ روز بود آمده بود و تو هنوز می گفتی صبح پاییزی تان به خیر. بعد من بخندن که کجای کاری خانم، ١٠ روز است که دی شده.کاش همان پاییز می ماند اصلا، زمستان می خواستیم چه کار؟
بگذریم، داشتم از باران می گفتم. خاصیت ما همین است دیگر، اگر بگویند دشمنت هم فردا قرار است بمیرد، دشمنی را یادمان می رود و دعا می کنیم اگر زنده نماند لااقل به دعای ما نمیرد. این می شود که حس عذاب وجدان می گیرم نسبت به باران بهار، می دانم آخرای بودنش است و می دانم نباید تندی کنم. دو ماه دیگر توی تابستان ۴٠ درجه تهران دلم برایش تنگ می شود و به غلط کردن می افتم. خلاصه کار به جایی می رسد که هوس خرید صبحگاهی می کنم، بارانی را می پوشم و از خانه بیرون می روم. بیشترین مسافتی که توانسته ام چتر را نگه دارم تا سر کوچه بوده، از چهار جا شکست، همانجا رفت توی سطل آشغال.انگار نه انگار که دیرم شده باشد برای دانشگاه، همینطور سلانه سلانه توی کوچه باغ قدم می زنم. به هر خانه ای که میرسم گل ها و شکوفه هایشان را بو می کشم، عطر اقاقیا و دم موشی و یاس تمام کوچه را پر کرده. باران هم انگاری توی سینی چیدتشان و دور تا دور کوچه تعارف کرده. به گلْ قرمزی و گلْ سرخابی (که هنوز نمی دانم اسم علمی و رسمی شان چیست) زل می زنم و با لذت تماشایشان می کنم. دیروزشان را تصور می کنم و رشدشان تا امروز را حساب می کنم. باید قبول کنم که باران کار مهمی انجام داده. توی قانون اینجا گفته اند اگر گل و گیاهی از مرز خانه رد شود و به خیابان برسد دیگر ما هم از آن سهمی داریم. من هم خیلی قانونی به دم موشی خانه ی اخر دستبرد می زنم تا عطرش همراهم بماند. بعد همینطور به قدم زدن ادامه میدهم و به ایستگاه می رسم. روی صندلی منتظر قطار می مانم و بارانی را می تکانم. با خودم زمزمه می کنم چه باران خوبی چه هوای معرکه ای بعد زیر لب می گویم کاش ظهر که برمی گردم هوا آفتابی باشد.
دوست نداشتنِ دوست داشتنی ها سخت ترین کار دنیاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر