۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

کمی با من مدارا کن



به گمانم همه چیز را با دقت دیده بود و توی ذهنش ثبت کرده بود. همه ی اتفاقاتِ به زعم من کم اهمیت و زود گذر. همه ی بداخلاقی های لحظه ای و بی توجهی های ناخواسته ام را. همه چیز را خوب دیده بود، جز تلاش بی وقفه ام. تلاشِ خوب نشان دادن خودم که به سختی بالارفتن از راه پله ی یک برج ۴۵ طبقه ای بود. 
حواسش بود که با آهنگ خوب ریتم نمی گیرم ولی نمی دانست همان آهنگ شب پره ای که همه می توانند تا صبح با صدایش برقصند، برای من از هر روضه ای غم انگیز تر است. درون من را نمی دید که با هر کلمه ی آهنگ یاد چند هزار جمله ای که گفتیم و بلند خندیدیم می افتم. نمی دانست یاد خنده های بلند با دل آدم چه می کند. با این همه حواسش نبود چقدر خوب عکس های عروسی را می دیدم و ابراز احساسات می کردم. 
حواسش بود که از ظهر رفته ام بیرون و تا عصر نیامده م. ولی ندیده بود که یک مسیر ۱۰ دقیقه ای چطور به اندازه ی یک ساعت طول می کشد. اشک های من را توی خیابان و اتوبوس و مغازه ها ندیده بود. تلاش من برای لبخند ممتد توی خانه را ندیده بود. 
مدام با لحن من توی ذهنش با خودش تکرار کرده بود که 'در زندگی زخم هایی ست...' بعد ادامه داده بود مثل کم شدن عاطفه و رابطه، مثل کم شدن احساساتم به دیگران. ندیده بود که بلند شدم و به او گفتم برایم مهم نیست که مریضی، دلم می خواد جانانه ببوسمت. 
با خودش فکر نکرده بود که در زندگی زخم های خیلی خیلی خیلی عمیق تری هست. عمیق تر از همه ی خاطراتی که برایم تعریف کرده. همه ی سختی هایی که کشیده و افتخار می کنم که سربلند از میانشان بیرون آمده. زخم هایی هست که جان آدم را به لب می رساند تا التیام پیدا کنند. زخم هایی که همیشه سر باز می مامند. 
چیز هایی را دیده بود، خیلی هایش را هم ندیده بود، نمی دانست آدم با درد زخم کنار می آید، چون شکایت از زمانه به جایی نمی رسد ولی حرف ها و فریاد های دیگران نمکی ست که هم روح آدم را می سوزاند، هم جسم را رفته رفته ناتوان می کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر