کار به جایی رسیده بود که وقتی رفتم کارت پروازم را بگیرم پرسیدم 'صندلی کنار پنجره ندارید؟، ردیف آخر و کنار موتور و روی بال و حتی کنار دستشویی ها هم باشد اشکالی ندارد. فقط کنار پنجره باشد.' قبل تر ها هم ردیف پنجره همیشه صندلی مورد علاقه ام بود. اینقدری که وقتی چند سال پیش آقای الف توی پرواز برگشت گفت مشکلی با عوض کردن صندلی ام ندارم، فقط ردیف راهرو باشد از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. امیدی نداشتم، دیر آمده بودم و بعید بود صندلی ای که می خواهم گیرم بیاید. کارت پروازم را می دهد؛ 'قبلا برایت گرفته اند'، همیشه حواسش هست بلیت که می خرد صندلی من را همان جلو ها کنار پنجره بگیرد، این را کاملا فراموش کرده بودم.
قضیه اینجاست که پنجره پناهگاه من می شود، اینطور می توانم به بهانه ی تماشای آن بیرون که اغلب سفیدی محض یا سیاهی محض است به پنجره زل بزنم. دیگر مجبور نیستم مدام به مسافر کناری ام نگاه کنم و لبخند آماده تحویلش دهم. همین لبخند هاست که کار دست آدم می دهد. که سر صحبت را باز می کند. که صحبت ها ادامه پیدا می کند و بعد هم سوالی می پرسد و مجبور می شوم جوابی دهم. قبل از اینکه برسد سرم را می چرخانم تا حتی نبینم چه کسی پیشم می نشیند. اینطوری از هم دور می مانیم و هیچ گاه سلامی بین ما رد و بدل نمی شود و این همان چیزی ست که این روزها می خواهم. ولی این ها نقشه های بد برنامه ریزی شده ی مغز من است؛ مثل اکثر اوقات تلاش هایم بی نتیجه می ماند. برای چند ثانیه برگشتم که جواب مهماندار را بدهم، توی تله افتادم. نگاهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.
او که حرف می زند، توی ذهنم به دو سه سال پیش فکر می کنم، که چقدر نشستن توی هواپیما برایم جذاب بود. حرف زدن با آدم هایی که از جاهای مختلف آمده بودند و مقصد شان خانه بود. می نشستیم و تمام طول پرواز را حرف می زدیم، از قیمت خانه و شهریه دانشگاه گرفته تا آب و هوا و حتی آن قدر دقیق می شدیم که محاسبه می کردیم هر کس در شهر خودش روزی چند ساعت شوفاژ روشن می کند. کلی تحلیل می کردیم، بحث می کردیم، می خندیدیم و چرت می زدیم، با آدم هایی که فقط چند ساعت بود همدیگر را می شناختیم و آخر کار ایمیل ها و شماره تلفن ها رد و بدل می شد. اینجور موقع ها یاد آن درس دوران راهنمایی می افتم که می گفت ارتباط های کوتاه مدت مانند همسفران است. که در طول مسیر با هم آشنا می شوند و در مقصد پایان می گیرد. و با خودم لبخندی می زدم و می گفتم خیلی هم پایان نمی گیرند.
با سوال های همیشگی شروع می کند و من در جواب هر جمله اش کلمه ای تحویل می دهم تا شاید بداند مایل به ادامه ی بحث نیستم. بچه ی کوچکش را در صندلی وسط گذاشته و من اصلا دلم نمی خواهد باهاش بازی کنم. احتمالا توی ذهنش دارد با خودش حساب می کند من چه موجودی عجیبی می توانم باشم. تا ساکت می شود سرم را به روی پنجره بر میگردانم. برایش مهم نیست، صدایم می کند تا برگردم و ادامه ی حرف هایش را می دهد. آخر کار هم شماره اش را برایم می نویسد و خداحافظی می گیرد. تا نگاهش دور می شود شماره اش را پاک می کنم. ولی چه فایده،هنوز که خاطره اش با من مانده!
حوصله ی آدم ها را ندارم. دوستشان دارم، به همان اندازه ی قبل. فقط حوصله شان را ندارم. ربطی به مرگ میم ندارد. از چند ماه پیش این حس را پیدا کرده بودم، ولی حالا جرئت گفتنش را پیدا کرده ام. حالا که خیلی ها جدی ام نمی گیرند. حالا که با خودشان می گویند ولش کن حالش خوب نیست. نمی دانم همدردی ست یا ترحم، هر چه هست کاری می کنند که بتوانم بگویم حوصله تان را ندارم. همین شمایی که از هر لحظه تان با خبر بودم، همین شمایی که اصلا نمی شناختمتان، همین شمایی که دلم می خواست بشناسمتان و همه ی شماهایی که دنیایم را می ساختید. میدانم که می خوانید و میگویید به درک، همچین تحفه ای هم نبودی. ولی شما به بزرگی خودتان ببخشید. من حتی حوصله ی ناراحت بودن را هم ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر