حس آن شب تابستان را دارم که فردایش قرار بود چند شهید را برای بدرقه به سوی آرامگاه ابدی شان به تهران بیاورند. این شب به همان اندازه غریب و سکوتش هزار بار سنگین تر است. مادرت عجیب شبیه همان مادران است، پدرت سکوت می کند و به ما لبخند می زند. از آن خنده هایی که می دانم آن لحظه دارد تو را تماشا می کند، برادرت هنوز در جدال است و خواهرت... برای خواهرت کلمه کم می آورم... حالا تو ای یار ما به شهر ترانه هایمان باز می گردی و سخت ترین انتظار ما به پایان می رسد... انتظاری که نه به وصل، بلکه به وداع ختم می شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر