۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

در میان این همه اگر

دِ آخه رفیق، همدم، دلدار، همراه، غمخوار، باید باشی.
همه ی این روزها طعم گسی خرمالو می دهد. وقتی بعد از یک شیرینی خوب به آدم حمله می کند و تمام آن طعم خوب را از تو می گیرد و تو هر چه کنی مزه ی گس اش از دهانت بیرون نمی رود.
باید باشی. همین لحظه و همین ساعت باشی. همه ی این روز ها باشی. اصلا باید باشی تا روز بشود. بهار بشود. تا آفتاب بتابد و باران دیگر نبارد. باید بین ما باشی، برای ما باشی. مان آدم ش نیستیم. هر چه هم تا به حال کردم ادا بود.
من یکی رفتم و استعفا نامه ی خود را از هرگونه مقام صبر بود به خدا دادم، که من ندارم. که به من نمی آید اصلا. در عوض به من مقام اشک را دادند. گفت از پس این یکی خوب بر می آیی. درست هم می گفت، ترفیع درجه هم گرفته ام. سختی ش را تو کشیده ای مدال هایش را من می گیرم. 
برگشته می گوید، من یک روانشناس خوب می شناسم که می گفت باید تمام چیز هایی که او را یادآوری می کند از خودت دور کنی. 
فیلم ها و کتاب ها و دفتر و نقاشی و عکس ها و اصلا راهروهای دانشگاه و سنگفرش های پیاده رو و مغازه های خیابان را کنار بذارم، بسوزمشان و نابودشان کنم. با تویی که مدام ته مغزم هست چه کنم؟ خودم را چطور از خودم دور کنم؟
آخه بی معرفت باید باشی. راه دومی نیست. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر