دیگه طاقتم تموم شده بود؛ برگشتم گفتم : 'با خودم تصمیم گرفته بودم اگه تا آخر این هفته با هم حرف نزنیم همه ی حرفامو بنویسم توی یه نامه و هیچ وقت بهت ندم' برای اولین بار احساس کردم تونستم یه حرف محکم در مقابلش بزنم. جا خورد و گفت ' جریمه ی سنگینیه'. احساس قدرت کردم. بعد از اشک هام، یه سلاح دیگه در برابرش پیدا کردم که باید حواسم باشه کجا ازش استفاده کنم.
درسته که نمودارهای سینوسی در مقابل نقطه ی خیلی بالا یه نقطه ی خیلی پایین دارند اما خوبیشون اینه که یواش یواش پایین میان، طوری که آدم با مغز به طرف منفی وای سقوط نمی کنه. من درست در قله ی نمودار بودم که برنامه عوض شد، قرار شد پایین اومدن به صورت نمودار خطی اجرا بشه و من درست در لحظاتی که در اوج قدرت بودم به زمین خوردم.؛ پیشبینی هام درست از آب درمیومد، به طرف قله می رفتم، بهش می گفتم می دونی که من حتی سکوتت رو می فهمم و سر آخر برگشت گفت می دونی دوست ندارم بفهمی؟ به خودم قول دادم دیگه به روش نیارم. این بار اما قضیه به رو نیاودرن نبود. من واقعا سکوتش رو نفهمیدم. خیلی سعی کردم ادای فهمیدن رو در بیارم، ولی اون بلد بود کاری که دوست داره رو انجام بده و منو مغلوب کنه. من سقوط کردم. به منفی بی نهایت.
بالاخره حاضر شدم قبول کنم شمعدونی هام برنمی گردن. اونا مال یکی دیگه شدن و منو اصلا به یاد نمیارن. با اینکه وقتی هر چند ماه یه بار که می بینمشون بغض گلومو میگیره اما اونا هیچ حسی نسبت به من ندارن - من این طور فکر می کنم-. تصمیم گرفتم امسال سه تا شمعدونی بخرم. سه تاشونو جداگونه می کارم، یادم نمیره وقتی دفعه پیش دوشیزه مانورا شماره دو رو از بقیه جدا کردم و تو گلدون جدید گذاشتم چقدر گریه کردم. نباید بذارم اون تجربه تکرار بشه. هیچ وقت بنفشه دوست نداشتم. آخه من باغبون قوی ای نیستم، تحمل گل های فصلی رو ندارم. نمی تونم قبول کنم وقتی گلی رو می کارم باید آماده باشم تا یه ماهه دیگه از بین بره. ولی امسال بنفشه هم می خرم. منِ امسال فرق داره با بقیه ی عمر. حتی با منِ چند ماه پیش. احتمالا تحمل تموم شدن فصل بنفشه رو هم دارم. اگرم نداشتم اداشو در میارم. این یکی رو خوب یاد گرفتم؛ اداشو در بیار، خودتم باورت میشه. در عوض دلم به حسن یوسف ها خوشه. توی این باغ هر روز یکی میاد و میره ولی حسن یوسف ها سفیر زندگی ن. رشد میکنن. زیاد میشن. می شکنن، خشک می شن، خم می شن، پژمرده می شن اما بازم بلند میشن، کمر صاف می کنن و می مونن. کاش آدم های حسن یوسفی هم وجود داشتن. بهم گفت که عاشق حسن یوسفه. یه گلدون جدید شیشه ای کنار گذاشتم که براش قلمه بزنم. یه شاخه از برگ سبز ها براش می ذارم، یه شاخه از بنفش ها. بین آفتاب و سایه باید یکی رو انتخاب کنه. یکی شون همون رنگی می مونه و اون یکی هم رنگ عوض می کنه و شبیه ش میشه.
همینطوری وسط حرفاش گفت از نقاشی های پایول کلی هم خوشم نیومد. دیگه از این خوش نیومدن هاش تو ذوقم نمی خوره. خوبیش اینه وقتی از چیزی خوشش نمیاد من اصراری بر عوض کردن نظرش ندارم. در عوض بیشتر از علاقه م میگم، شاید مثل اتوبوس شب تصمیم بگیره دوباره ببینش و دوسش داشته باشه. با این حال گذاشتمش تو کمد. این دفعه دوست نداشتنش تاثیر داشت. نقش پیامبر رنگ و رویای من، پیشم کمرنگ شده. انگار که ناراحت شده باشم از اینکه نتونسته پیش چشمای اونم بدرخشه.
با توام، تا الانشم داشتم با تو حرف میزدم، ولی برای حرفام باید فکر می کردم. خیلی زیاد و خیلی عمیق. برای همین دستمو زیر چونه م گذاشته بودم و سرمو ۹۰ درجه به چپ چرخونده بودم. اینطوری دیگه روبروی من نبودی. دیگه تو نبودی. او شده بودی. ولی حالا دارم مستقیما با تو حرف میزنم. بدون این که فکر کنم.
گفتی دلم براش تنگ شده ولی بهش نمیگم. گفتم باشه، اما هر وقت دلت برای من تنگ شد بهم بگو. گفتی… راستش یادم نمیاد چی گفتی ولی صدای خنده ت رو از همون دور شنیده م. گمونم یه جورایی قبول کردی. هر چند دیگه به قولت اعتمادی ندارم. ولی چون این قول رو ازت گرفتم، با خودم فکر کردم که منم باید بهش عمل کنم.
من دلم برات تنگ شده. خیلی .
حالا یه دونه از اون 'خب' هات بگو.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر