۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

شبیخون واژه ای بود که توی سرم می چرخید. به دنبال معنی دقیق ش گشتم؛ دهخدا نوشته بود: حمله کردن بر دشمن در شب. ولی کافی نیست. وقتی خودِ شب به آدم شبیخون بزند اسمش چیست؟ کار از حمله گذشته، محاصره ات می کند. ناتوانی ات را هزار بار جلوی چشمت می آورد و تو هیچ راه فراری نداری. 
شب همان شب است. همانی که دوستش نداشتم، می ترساندم. مدام از سیاهیٍ بی نهایتش در حال گریز بودم. شب همان شب است. همانی که از یک جایی به بعد نشستیم و با هم حرف زدیم و هم را فهمیدیم. همانی که بعدها شناختمش.کم کم دوستش داشتم. بعدترها رفیقم شد و هر شب در کنار می نشست و به همه ی حرف هایم گوش می داد. همانی که برایت تعریفش را می کردم و تو می گفتی چه تعبیر خوبی از شب داری. 
شب همان شب است. همانی که بی تابت می کرد. که تحملش را نداشتی. که مدام آرزوی رسیدن صبح را در دلت می گذاشت. که صبح را برایت معجزه ای می کرد. 
حالا که انگار از تو شکست خورده، دوباره به من حمله می کند. دیگر نمی شناسمش. دیگر رفیقم نیست. تنها حجم عظیمی از تنهایی و درد را مدام همچون سیلی ای به صورتم می زند. ضعفم را نشانم می دهد. اشکم را در می آورد. به حرف هایم گوش نمی دهد و فقط از چیزهایی که دوست ندارم حرف می زند. از نبودت.نبودنت.نبودنت. سکوتش امن نیست، آزارم می دهد. دلم می خواهد چیزی بشکند، بچه ی همسایه گریه کند، ماشینی با صدای بلند توی خیابان حرکت کند تا این سکوت را بشکند. ولی هیچکدامشان به کمکم نمی آیند. شب، تنهایی ام را انعکاس می دهد و هزاران برابرش می کند و مدام روبرویم قرارش می دهد تا قبولش کنم. تا ببینمش؛ و من هنوز دلم نمی خواهد که چشمانم را باز کنم. دلم نمی خواهد که نمی خواهد که نمی خواهد. حقیقت این بار تلخ است. خیلی تلخ و گزنده. 
من هر شب به نبردی ناخواسته دعوت می شوم. نبردی که برنده و بازنده اش از پیش تعیین شده. جانی در بدن برای جنگیدن ندارم. با این حال باید هر شب وارد گود شوم، کم بیاورم، اشک بریزم و دوباره ببازم. مدام به دنبالت می گردم و تنها زمانی که از این حجم بی نهایت درد به خواب پناه می برم تو را می بینم. وقتی که روی تخت دراز می کشم و درست در آن ساعت شب، ماه روی پنجره ی سقفی اتاقم آمده، به تو ذل می زنم، که تک و تنها در مقابل این همه تماشاگران حریف، بلند بلند مرا تشویق می کنی. دلم گرم می شود و زیر نور ماه، که می دانم تلالو نور صورت توست، به خواب می روم. 

پ.ن.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
ـفروغ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر