پنج شنبه شب
خسته از دانشگاه رسیدم. اما ذوق و شوق دیدنت پر انرژی نگه م میداره. شروع می کنم به جمع و جور. کارای دانشگاه رو جدا می کنم. کوله رو خالی می کنم تا وسایل ها رو توش بچینم. گوشت رو از یخچال در میارم تا یخش آب بشه. بلغور رو هم خیس می کنم. میرم سراغ وسایلام. یه سر هوای شهرت رو چک می کنم. جمعه که خیلی مهم نیست، شنبه بارونیه (احتمالا خیلی غر میزنی سر این موضوع) و بعدش دو روز هوا آفتابیه. لباسا رو اماده می کنم. اول از همه سارافون طوسی با گل های سرخابی رو کنار می ذارم، با جوراب شلواری جدیدی که خریدم و بوت های توسی. شال و کلاه و روسری و بقیه رو هم ست می کنم میذارم کنارش. اینا رو شبی که برات تولد میگیریم می پوشم. بقیه لباسا رو هم می چینم. نوبت کادوها و سوغاتی ها میرسه. اول از همه گل گاوزبون و گل بنفشه رو میذارم، بس که امسال سرما خوردی و حرف گوش ندادی گفتم مامان برام بخره تا برات بیارم. خیارشور(از اون خوباش ها) هم گفتم. آخه دیدم دفعه پیش عکسشونو دیدی هوس کردی. ترشی هم برام آورده، گفت حتما دوست داره. نپرسیدم ازت ولی فکر کنم خوشت بیاد. دارم تصورت می کنم وقتی اینا رو بهت بدم چقدر بهم می خندی که عین پیرزن ها برات خوراکی آوردم.
میرم سراغ حسن یوسف، گفته بودی عاشقشونی یه دونه برات کنار گذاشتم و ریشه داده. می پیچمش لای یه دستمال نمناک. یه گلدون هم میذارم کنار وسایل تا وقتی رسیدم اونجا گل رو توش بذارم بعد بهت بدم. فکر همه جاشو کردم. یه جامپر قهوه ای با خال های سفید از زارا خریدم. یکی از کادوهای تولدته. آستینش کوتاهه باید یه چیزی زیرش بپوشی که سردت نشه. مدام نگاهش می کنم و تو رو توش تصور می کنم. خیلی بهت میاد. همزمان با کارهام لحظه ی دیدنت رو برای بار هزارم پیش خودم برنامه ریزی می کنم. نقشه هایی که برای سورپرایز کردنت کشیدم. بعد اون بغل محکمی موقع دیدنت میاد جلوی چشمم. از فکر کردن بهش هم لذت می برم. خیلی خوبه، خیلی.
میرم تو آشپزخونه، گوشت رو میذارم بپزه. می خوام برات حلیم درست کنم. دستورشو ازم گرفتی ولی شرط می بندم درستش نکردی. فکر کنم این از همه ی سورپرایزا بیشتر بهت بچسبه. بر میگردم سر وسایل. کتاب راهنمای رنگ برای طراح ها رو هم میذارم کنار کادوهای تولدت. خیلی کتاب خوبیه. کلی به کارت میاد. تابلویی هم که پارسال برات کشیدم کنار وسایل می ذارم چون توی ساک خراب میشه. بازم به فردا فکر می کنم. کیف می کنم. میرم تو رویا. شال و کلاه های رنگی رو بر میدارم. باید کللی عکس خوب بگیریم. سفر معرکه ای میشه.
بعد میشینم فکر می کنم چه روزی رو کجا بریم. تولدت رو تو کدوم کافه بگیریم. شام و ناهار چی بخوریم. اصلا تو وقت میکنی غذاهایی که بهم قول دادی بپزی یا باید همش غذای ایتالیایی بخوریم؟ زنگ میزنم به رفیق جان. کللی از حس ذوق زدگی م براش تعریف می کنم و اونم پا به پای من به تصورات ادامه میده. بلغور رو میریزم که بپزه. کارای باقی مونده رو انجام میدم. این وسط باهات چت می کنم بلکه بتونم بفهمم فردا کجایی. بر میگردم سر حلیم. شروع می کنم به هم زدن. یک لحظه از خیال پردازی دست نمی کشم. حلیم آماده میشه. میذارم کنار پنجره که خنک شه. دیر وقته. میرم بخوابم. ساعت رو برای ۸ صبح کوک می کنم که با آرامش کارامو انجام بدم و به موقع برسم. از ذوق خوابم نمی بره.
جمعه
کم خوابیدم. برام مهم نیست. بلند میشم و تند تند کارا رو انجام می دم. وسایل نهایی رو میذارم و در ساک رو می بندم. صبحونه می خورم و راه میفتم. هر لحظه برام یه عمر طول می کشه. با خودم مدام می گم. لحظه ی دیدار نزدیک است... .
میرسم اونجا. شهر تو. دیگه طاقت ندارم. به هر سختی که شده پیدات می کنم. دوربین روشنه، داره فیلم میگیره، تو رو می بینم، یک دفعه جلوی راهت سبز می شم. اول شک می شی ولی من محکم می پرم بغلت، تو احتمالا حرفی نمیزنی. منم همینطور. می بوسمت. دوباره بغلت می کنم. و این تازه آغاز خوشی ماست.
پنج شنبه شب
هواپیمایی ایمیل زده که برای سفرتون آماده اید؟ می خندم، مسخره اش می کنم. تقصیر بیچاره نیست. ماشین بیچاره چه خبر از دل من و رسم این دنیا داره.
می رم سراغ هتل. روی دکمه ی کنسل کلیک می کند. می پرسه دلیل این کار چیست. گزینه ی 'من دیگر به این مقصد سفر نمی کنم' رو می زنم. دلم می خواد در ادامه اش بنویسم مقصد دیگر معنی ندارد، مقصود من دیگر آنجا نیست.
میرم که بخوابم. ساعت رو کوک نمی کنم. خوابم نمی بره. همچنان دارم فردایی رو که فکر می کردیم تصور می کنم.
جمعه
۶.۳۰ صبح بیدار می شم. نگاهی به این ور و اون ور می ندازم. مشغول نوشتن میشم.آفتاب کم کم طلوع می کنه. خیره به آسمان دراز می کشم. هیچ چیز توی ذهنم نیست. انگار که تخیلات هم محدوده داشته باشن و من به پایانش رسیده باشم. پتو رو روی سرم می کشم و می خوابم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر