۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

من فقط تسلیم شدم، هیچ وقت قبول نکردم.


مرگ او یک ساختمان ۱۰ طبقه بود که روی سرمان فروریخت. آن هم نه یک باره و کامل؛ که طبقه طبقه و به مرور. همیشه میگویند مرگ یک بار، شیون یک بار. ولی مرگ او یک بار نبود. شیون من را هم پایانی نیست. 
خیلی ساده خوشبخت بودیم و خوشحال. نشسته بودیم توی طبقه اول. همگی دور هم .  لحظه ای کنار پنجره رفت، دلش هوای بیرون را خواست. آرام در را بست و رفت و هیچکداممان صدای بسته شدن در را نشنیدیم. به خودمان که آمدیم دیدیم سقف دارد روی سرمان خراب میشود. ستون های خانه فروریخت. پنجره هایش شکستند و ما زیر آوار ماندیم. اول فریاد بود. بعد سکوت؛ یک سکوت طولانی. فکر کردیم مرده ایم. اما کم کم توانستیم صدای نفس کشیدنمان را بشنویم. هنوز زیر آوار بودم و به بعد می اندیشیدم. گیرم که آوار را از روی مان بردارند و زنده بمانیم، چه فایده ای دارد. خانه ویران شده. طبقه اول که فروریخت، یعنی همه چیز از بین رفته. اینجا دقیقا آخر دنیاست.
فکر می کردم مرگ بزرگترین و سیاه ترین اتفاق ممکن است. و من چه می دانستم مرگ شروع راه است، شروعی که از همان اول همه ی انرژی ات را میگیرد و توانی برای ادامه دادن در تو نمی ماند. به هر سختی که شده بیرون آمدیم. زنده نبودیم. تنها نفس می کشیدیم و نگاه می کردیم؛ نگاهی به خانه ی از بین رفته. آماده شدیم که قبول کنیم هیچ چیز از آن خانه نمانده.
درد هنوز توی وجودم بود، تازه داشت قد می کشید و بزرگ میشد  و من که هر ساعت برایم مثل هزار سال می گذشت مغرور از آن بودم که با این همه درد زنده ام. کمر صاف نکرده بودیم که طبقه ی دوم فروریخت. دوباره خم شدیم. زمین خوردیم.
درست هر بار درد را پذیرفتم  و عظمتش را قبول کردم، طبقه ی بعدی روی سرمان فرود می آمد. دنیا همین یک ساختمان بود و ما راه فراری نداشتیم. تحمل می کردم و می ترسیدم. چون می دانستم هرچه ضعیفتر می شوم، سنگینی آوار طبقه ی بعد بیشتر می شود. من هر روز آماده باش از خواب بیدار می شدم. می دانستم، و به گمانم همه می دانستند که ضربه ی بعدی در کار است. روزهای معمولی را به همین زودی فراموش کرده بودم. طعم صبح بدون دلهره از یادم رفته بوم. طبقه ی دهم که فرو ریخت عین خیالم نبود. خوشحال هم بودم. انگار که به نقطه ی آخر رسیده باشم و بدانم بیش از این چیزی بر سرم خراب نمی شود. فکر می کردم حالا وقت این رسیده به جای دفاعی که هر روز کم رنگ تر می شد، به درد هایم فکر کنم، برایشان گریه کنم، جیغ بزنم و حسشان کنم. غافل از اینکه حالا همان سقف هم نبود. از آسمان برایم بارید. باران نه، سنگ می بارید. هر دفعه، باری به سنگینی کل ساختمان.
حالا من یک سرباز آماده باشم، که از سکوت و آرامش می ترسد چون می داند در پس هر آرامشی، طوفانی ست. کاری از دستم بر نمی آید جز اینکه دعا کنم از آسمان سنگ نبارد و من فرصت کنم پارچه های روی زخم ها را باز کنم و برای هر کدامشان فریاد بزنم تمام درد وجودم را.
فهمیدم که نه مرگ یک بار است، نه شیون یک بار و نه درد را پایان. تنها باید با آن عجین شد و ادامه داد. 
من هیچ گاه روزهایی که گذشت را فراموش نمی کنم. 
من آن چهارشنبه ی پر از استرس و اضطراب و آن باریکه ی امید
آن پنج شنبه ی تلخ و سرد و بی پایان
جمعه ی سکوت و اشک و لرزش دست ها
شنبه ی آه و فغان و ای وای 
یک شنبه ی التماس و بغض و استیصال 
دوشنبه ی سخت و تاریک و انعکاس فریاد
سه شنبه ی پریشانی و سردرگمی و یادش بخیر ها
چهارشنبه ی  دلهره و ترس و بی پناهی
پنج شنبه ی دعا و نیاز و ای کاش 
و همه ی روزهایی که یکی در پس دیگری آمدند را فراموش نمی کنم.
گذشت زمان کمکی نکرد. هیچ کدام از آن روزها مرهمی نشدند، تنها تو را به دوردست ها بردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر