۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

اولش سخته، وسطش سخته، آخرش ناپیدا

بهش میگن گریه از سر دلتنگی . بهانه اش فقط و فقط باید همین باشد. اگر هزار تا فیلم تراژدی ببینی و داستان غم انگیز بخوانی و تا جان داری اشک بریزی، باز هم اشک های دلتنگی سر جایشان می مانند. فکر می کنم توی سر آدم جمع می شوند. چون این روز ها بر خلاف همیشه ی عمرم مدام سر درد می گیرم. اشکالش این است که از من نفهم تر است. از من بیشتر به بی اعتنایی حساس است. هر چه بیشتر محلش نذارم بیشتر اذیتم می کند. چشمانم را تار می کند. راه نفسم را می بندد. ولی هنوز پیروز نشده. به زمین زده ام ولی شکستم نداده. هر چه هم که حواسش را پرت کردم که ببین دارم گریه می کنم، فیلم می بینم و گریه می کنم، راه میرم و گریه می کنم، قبل از خواب گریه می کنم، موقع صبحانه گریه می کنم، وقتی می خندم ته ش گریه می کنم. بیا و جان جدت کوتاه بیا. بذار یک بار هم که شده توی این دنیا من آدم قوی بمانم؛ از آن آدم هایی که کللی سختی دارند(که من آنقدرها هم ندارم) و صدایشان در نمی آیند. همان هایی که این اشک های تو سرشان بی آنکه بریزند بعد از مدت ها صورت شان را زیبا می کند. از آن زیبایی هایی که دلت می خواهد مدت ها بهش خیره شوی. از آن آدم هایی که داستانشان را هیچ وقت نمی فهمی، ولی می دانی هر چه بوده حالا سختی جور دیگری در وجودش نمایان است. می توانند کفش پاشنه ۷ سانت بپوشند و صاف و محکم قدم بزنند، نفس عمیق بکشند و چشمانشان بهتر از همیشه ببیند. فایده ندارد.من تاب آورده ام. ۶۷ روزی را دوام آورده ام. فکر می کردم سر ۴۰ روز من هم زیبا شوم، ولی انگار امتحان من طولانی مدت است. حالا هر چی هم که بخواهی نصیحتم کنی که آدمای قوی هم دلتنگی امانشان را می برد، گوشم به این حرف ها بدهکار نیست. من اصلا دوست دارم اولین آدمی باشم که دلتنگی را نمی فهمد، آخ که چقدر آن آدم خوشبخت است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر