۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

آخر دنیا

نشسته بودیم توی سالن و داشتیم بحث می کردیم نگاهش به طرف کدام یک از ما بود.خواهرم برگشت گفت: توی تیاتر به ما یاد داده ند که اول نمایش بین تماشاگران یک نفر را انتخاب کنیم و همه ی لحظات خیره شدن را به همان تماشاگر خاص نگاه کنیم. آن یک نفر من بودم. این را هم آخر حرف هایش اضافه کرد تا بحث را تمام کند و خودش را برنده اعلام کند. ادامه ندادم، چون وسط نمایش یک بار درست زمان خیره شدن بازیگر، خمیازه کشیده بودم، و اگر آن یک نفر انتخاب شده من بودم، اوضاع خیلی بد می شد. 

توی دبیرستان دوستی داشتم که رابطه مان با هم خوب بود. یک جورایی بین چند تا دوست تقریبا از دوستان نزدیکم می شد. ولی هیچ وقت آنقدر با هم صمیمی نشدیم که مثلا اگر یک ماه نبینمنش دلم واقعا بی طاقت شود. توی مدرسه خوب بودیم. توی تعطیلات هر کس به دنبال کار خودش. این قضیه اما سه روز در سال فرق می کرد. سه روزی که اجرا داشت. از ۳ سالگی کلاس رقص رفته بود و برای همین معمولا به عنوان نقش اول نمایش های موزیکال مدرسه انتخاب می شد. این نمایش ۳ روز در سالن اصلی شهر اجرا می شد. هر سه سالی که تماشاگر این نمایش ها بودیم جایی حدود وسط صندلی گیرم می آمد. مدام دلم می خواست  نگاهش به نگاهم بیفتد تا فردای آن روز برایم تعریف کند که سر اجرای فلان صحنه دیدمت و حواسم بهت بود. نمایش که تمام می شد عاشقش می شدم. دلم می خواست بروم اتاق پشت صحنه و محکم بغلش کنم و بگویم که معرکه بازی می کرد. بر می گشتم و به همراهانم می گفتم که ^جازمین^ رفیق شفیق من است. 
همیشه فکر می کنم آخر دنیا کجاست. ته ته ش کجا می شود. این آخر دنیا که می گویم یعنی همانجایی که دلت می خواهد آقای خدا فرمان کات را بدهد و تصویرت برای همیشه در آن صحنه فریز شود. بعد همین تصویر بشود بزرگ ترین هپی اند تاریخ. آخر خوب دنیا را می گویم. کجا دیگر ته رضایت مندی ست؟ همیشه پول را دوست داشته ام، یک خانه ی بزرگ همانطوری که دلم می خواهد بسازمش. موسسه خیریه هم دوست دارم. بعضی وقت ها دوست دارم نویسنده ی معروفی شوم و می دانم این یکی خیلی دور از ذهن است. جایزه ی نشنال جیوگرافی هم سالی یک بار میاید توی ذهنم و خودش زود می رود. آباد کردن مناطق جنگی همیشه دغدغه ی ته ذهنم بوده. ولی هیچ کدامشان آخر دنیا را برایم نمی سازند. نه پولدار بودن، نه معروف بودن و نه حتی خوشبخت بودن. آخر دنیا برای من *مهم بودن* است . نه برای همه ی دنیا. که برای یک نفر. و دروغ چرا، آن یک نفر هم مهم نیست که باشد. 
آخر دنیا برای من توی یک اجرای زنده رقم می خورد؛ از آن هایی که مردم برای دیدنش ساعت ها در صف می ایستند، حالا کنسرت و تیاتر و نمایش زنده و حتی جشن تقدیر یا هر چیز دیگری هم باشد مهم نیست. 
صندلی من جایی در محدوده وسط است که در دید نقش اول این داستان باشم. آخر دنیا جایی ست که من همان تماشاگر انتخاب شده می شوم. این بار با نیت قبلی نقش اول داستان. هر بار که نگاهم می کند و خیره می شود من لبخند می زنم، حتی اگر تمرکزش به هم بریزد و ناخواسته بخندد(که چه بهتر). و کات را آقای کارگردان باید آخر نمایش بدهد. وقتی همه از شدت ذوق ایستاده برای ستارگان آن شب دست می زنند. وقتی نوبت به نقش اول داستان می رسد. از راست تا چپ سالن را نگاهی می اندازد و لبخندی از روی تشکر می زند. بعد خم می شود و دوباره بلند می شود. اینجاست که داستان به پایان نزدیک می شود. ستاره بزرگ وقتی دوباره می ایستد به من خیره می شود، بی آنکه دستی به سویم دراز کند تا کسی به راحتی بتواند پیدایم کند. بعد من با سرعتی کمتر از نصف دست زدن بقیه جمعیت برایش دست می زنم و نگاهش می کنم. سرم را۲۰ درجه به راست می چرخانم و لبخند می زنم. لبخند می زند. کات.
آخر دنیا جایی ست شبیه صندلی ۲۴، ردیف ۲۰. یا شاید صندلی ۸ ردیف ۱۱. اصلا از کجا معلوم. شاید بالاترین ردیف تراس باشد. همین که او ببیند کافی ست. 
_عکس مربوط به سه سال پیش است. اجرای نمایش گریس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر