خانه ام وسط یک مزرعه است. بار زمینم گندم و زمان برای همیشه در اواخر بهار ایستاده. جایی نزدیک همین روزها؛ (خودم میدانم امروز اول تابستان است) درست زمانی که گندم ها طلایی شده اند و هر کدام همچون عروسی دلبری می کنند.
بین ریل راه آهن و گندم زار خانه ام حصار دقیقی نیست. طوری که تمام قطارهای این محل هر روز از خانه من رد می شوندو هر کدامشان برای ثانیه ای مهمان ناخوانده من می شوند. توی خانه پر از گل و گیاه است و من عجیب ترین مزرعه دنیا را دارم که هیچ حیوانی در آن زندگی نمی کند. دلیلش هم خیلی ساده است: من از حیوان می ترسم.
صبح ها با صدای اولین قطاری که از شرق می آید و به طرف جنوب می رود بیدار می شوم. چایی صبحانه بعد از رد شدن پنجمین قطار روز آماده می شود و هنگامی که سفره را جمع میکنم با خودم می شمارم که هفتمی هم گذشت. گل ها را که آب می دهم از خانه بیرون میروم و منتطر دهمین قطار روز می شوم که قرار است تو را به من برساند. بهتر است بگویم تو را از من دور کند. دقیقا نمیدانم؛ هنوز با این تناقض کنار نیامده ام که از قطار شماره ده باید ممنون بود که هر روز تو را به حیاط خانه من می آورد یا عصبانی باشم که چرا فقط برای چند ثانیه هم که شده صبر نمی کند تا من تصویر بی شتاب تو را ببینم.
مسافران قطار شماره ده عادت کرده اند که دختری را با دامن طلایی با گلهای سرخ و کلاه کشاورزی ببینند که وقتی از دور می آید زمینه لباسش همرنگ گندم زار می شود. درست وقتی واگن سوم از خانه ام رد می شود دسته ی گندم را که با ربان قرمز بسته ام بالا می گیرم و آماده می شوم که به محض رسیدن واگن پنجم پرتابش کنم. اکثر مسافرهای همیشگی قطار به طرف پنجره می آیند، حتی آن هایی که کراوات شان را محکم بسته اند و دست از سامسونیت شان نمی کشند، حتی آن هایی که دیشب نخوابیده اند. این وسط مسافر های جدید حیرت زده خیره به آن ها می شوند و به دنبال دلیل این قیام همگانی آنها به سمت پنجره می گردند و در این میان تنها کسی که از قضیه خبر دارد و اهمیتی نمی دهد تو هستی. صندلی ات کنار پنجره است و فقط کافی است سی و پنج درجه بچرخانی اش تا صورتت را ببینم.
در تمام این مدت حتی یک بار نگاهت را از روی روزنامه هفت صبح بر نداشته ای تا ببینی که گندم زار من خیلی خیلی جذاب تر از اخباری که می خوانی هستند. اینها جدای آن دفعه ای ایست که پسرکی از روی بی احتیاطی و تلاش برای گرفتن دسته گندم- که حالا به دسته ی شانس معروف شده- به اشتباه روی تو افتاد و روزنامه ات پاره شد و برای لحظه ای صورتت نمایان شد. همه ی این اتفاق ها در چهار ثانیه طول کشید و من بعید می دانم بدانی چهار ثانیه در زندگی آدم چه اهمیتی دارد. بعد ها برای تشکر یک دسته گندم برای پسرک بردم.
اگر امروز را هم حساب کنم درست هشت ماه و دو روز است که شروع روز من اینگونه بوده و با این حساب تا به حال ٢۴۶ دسته گندم به طرف قطار پرتاب کرده ام. دیروز با خبر شدم که روزنامه ی هفت صبح از فردا به طور رسمی تعطیل است و این بهترین خبر عمر من بود. امید غیر قابل توصیفی در دلم جای گرفت و به فردا - که امروز باشد- به چشم روز وصل و دیدار فکر می کردم.
امروز صبح قطار شرق از حیاط خانه ام عبور نکرد و من خواب ماندم. همین باعث شد که یادم برود قطار تو امروز شماره 'نه' است. درست دو دقیقه قبل از اینکه قطار تو به خانه ام بیاید متوجه اشتباهم در شمارش شدم و به سرعت به طرف دسته های آماده گندم رفتم. ربان قرمز را برداشتم که دورش بپیچم، همان موقع صدای سوت قطار را شنیدم. خیلی دیر شده بود. شروع به دویدن کردم و همزمان ربان را دور گندم ها می بستم، از دور تو را میدیدم که برای اولین بار از پنجره به بیرون نگاه می کنی و لبخند رضایت بخشی به لبانت نشسته. چنان محو زیبایی بیرون شده بودی که انگار نه انگار این همان مسیر هر روزه توست. وقتی به جایگاه همیشگی ام رسیدم که واگن پنج عبور کرده بود و من عقب مانده بودم. تصمیم گرفتم جوری بدوم که پاهایم زمین را فراموش کنند و من شبیه پرنده ای شوم که پرواز می کند. همین طور هم شد. با آنکه تندتر از همیشه ی عمرم می دویدم، هیچ خستگی در خود احساس نمی کردم. قدم هایم بلند و بلند تر می شد و چشمانم فقط تصویر آدمی را می دید که سرش را از پنجره ی واگن پنج بیرون آوره و برای اولین بار است که مرا می بیند. چیزی که مرا تبدیل به پرنده ای می کرد، دستان او بود که به طرف من دراز شده بود تا دسته گندم شانس را بگیرد و من اشک ریزان از ناتوانی ام از تندتر دویدن، به دنبال قطار می رفتم. وقتی که دیدم تقریبا شانسی برای رسیدن به قطار ندارم دسته گندم ها را به طرفش پرتاب کردم و خود به زمین افتادم، قطار در مقابل چشمانم سریع تر از همیشه محو شد.
***
از آن روز به بعد ندیدمش. بعد ها فهمیدم که از کارمندان روزنامه هفت صبح بوده و بهترین خبر عمرم، در اصل بدترین آن بوده. ولی دیگر برایم مهم نیست، مهم دستانش بود . دستانی که تمنا را فریاد می زدند. فقط امیدوارم روبان قرمز را باد نبرده باشد و دسته گندم ها صحیح و سالم در آغوش دستانش نشسته باشند.
راستی یادم رفت بگویم، وسط گندم زار یک درخت آلبالو دارم که نمی دانم در این آب و هوا میوه می دهد یا نه. صدای سوت قطار می آید. کم کم میرسیم. باید حواسم باشد بیشتر با اتوبوس سفر کنم وگرنه این خیال پردازی های توی قطار کار دستم می دهند.
پ.ن عکس این پست با تاخیر آپدیت می شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر