پیش نوشت: اگر انتظار را بخواهم در زمینه ریاضی تعریف کنم یک خط است. نه پاره خط و نه نیم خط. و خط آن است که نه مبدا ای دارد و نه مقصدی.
حواسم به غذاست. دیر شده. همزمان فکر می کنم که اگه کاغذ سرمه ای دور رز های صورتی بگیرم بهش میاد یا نه. تئوری رنگ ها رو تو ذهنم مرور می کنم. آبی با زرد و قرمز هارمونی میشه و با نارنجی کانتراست. اگر صورتی رو قرمز کم رنگ و سرمه ای رو آبی پررنگ فرض کنیم پس یه جورایی کانتراستی از یه هارمونی به وجود میاد. کاغذ رو دور گلا می پیچم و راه میفتم. خیلی دیر شده
١٨ ایستگاه مونده. با این اوضاع دیر میرسم. نمی دونم دارم به چی فکر می کنم که اشک میخواد سرازیر شه. دستمال رو توی چشمم فشار می دم، چون اگه پایین بیاد صورتمو سیاه می کنه و آبروم میره، نه از سیاهی، که از خیسی چشم ها. یاد اخوان میفتم. از وقتی موبایل قبل قبل قبلیم شکست دیگه صداش تو گوشم نپیچیده که برام بگه "لحظه ی دیدار نزدیک است" و منم بلند باهاش بخونم "آبرویم را نریزی دل". دختر روبروییم با عجیب ترین و متناقض ترین آدم عمرش روبرو شده. وانمود می کنه داره آگهی بالای سرمو می خونه ولی معلومه داره سعی می کنه که رابطه ی بین دسته گل رز صورتی و اشک های نریخته من رو پیدا کنه، به نتیجه ای نمیرسه. از قطار پیاده می شم.
۵ ایستگاه مونده. دوباره اشک می خواد که برگرده و من این بار مقاومت بیشتری نشون میدم. با خودم فکر می کنم چرا تو این مدت هیچ چیز نشکست؛ مثلا یه لیوان، یه گلدون یا یه قاب عکس. چرا هیچ چیز خراب نشد، کسی حرف ناراحت کننده ای نزد یا اتفاق کوچیک دیگه ای تا به یه بهونه ی بزرگ برای خالی کردن یه دل پر و گفتن یه سری حرف های نگفته باشه. به این فکر می کنم که چقدر دیر اومدن بهتر از نیومدنه. به اینکه این ۵ ایستگاه آخر از این دو ماه، از این یه سال و حتی چند سال گذشته طولانی تره. نمی دونم چرا قطار وایساده. حرکت نمی کنه. دیر شده. الان باید پرواز نشسته باشه.
من، یه دختری با سارافن قرمز و بلوز نارنجی در حالی که دارم با تند ترین سرعت عمرم میدوم و روسری عشایری پهنی که روی سرمه شبیه بالای یه پرنده توی هوا شده، خوشبخت ترین آدم روی زمینم. فکر کردن های تو قطار رو نباید جدی گرفت. تقصیر موبایل بود که شارژ نداشت تا مشغول کتاب خوندن بشم. هنوز خوشبختی های کوچک بزرگی هستند که نباید دسته کمشون گرفت. چه چیزی مهم تر و قشنگ تر از اینکه تو راهروهای فرودگاه تابلوهای به طرف پرواز ورودی رو دنبال کنی. آن هم با یک دسته رز صورتی که دورش را کاغذ سرمه ای پیچیدی
عصر، وقتی داشتم چایی میریختم، استکان آرام آرام ترک برداشت و شکست.
پ.ن. [ربطی به نوشته بالا ندارد] "دوست داشتن" فانتزی بی مزه ی زودگذری ست که ما آدم ها بیشتر از حد اهمیتش می دهیم. خیلی محلش نذارید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر