۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

باران دوست نداشتنی




روز های بارانی خوب نیستند. روزهای تاریکی هستند که مدام دلت می خواهد در رختخواب بمانی و بخوابی و فراموش کنی. حالا هر چقدر هم تو بگویی باران خوب است، دوست داشتنی ست. هوا دو نفره ست، سه نفره، اصلا تک نفره ست. من باران را، و روزهای بارانی را دوست ندارم. درست بر عکس غروب، که درست بر عکس خیلی آدم های دنیا، دوستش دارم. حالا فکر کن این روزهای بارانی هی زیاد بشوند، از شنبه شروع شوند و تو هر شب به این امید بخوابی که فردا آفتاب را خواهی دید. به پنج شنبه برسی و همچنان اولین چیزی که در روز ببینی ابرهایی باشند که یک سره پنجره ی بالاسرت را پوشانده اند.
گاهی دلم می خواهد شبیه پدر بزرگم کشاورز می شدم. زمین بزرگی داشتم که همه ی زندگی خودم و آینده ی بچه هایم وابسته به آن زمین بود. بعد عاشق باران می شدم. شب ها دست به دعا می بردم که خدایا فردا باران را به ما برسان وهر گاه قطره ای به ناگاه به زمین می خورد، قطره اشکی از شوق هم در چشمان من حلقه می زد. ولی نشد. نه کشاورز شدم و نه عاشق باران.
بعضی ازا ین روزهای بارانی آمده اند که تو را مغلوب کنند. که به تو بفهمانند خیلی ضعیف تر از این حرف ها هستی که رقیبت باران باشد. درست همین روزهاست که باید آدم مبارز درونت بیدار شود. بارانی صورتی را بپوشد و به خیابان برود. حالا بهانه اش مهم نیست، می خواهی یک قابلمه ی کوچک بخری یا به بانک بروی و کلی سوال بی خود از مسئول بیچاره کنی. فقط باید حواست باشد که روزهای بارانی وقت کافه گردی نیست. کافی ست یک چایی سفارش دهی و دستانت را دور فنجانش حلقه کنی تا گرمت شود. آن وقت است که همه ی اتفاقات عالم به سراغت می آید و تو حواست نیست که روز های بارانی برای فراموش کردن است. نه به یاد آوردن.
باید راه بروی. بی وقفه. دقیقا وسط پیاده رو باشی که اگر دوباره حواست نبود و به فکر رفتی، آدمی بی حواس به تو تنه ای بزند و تو را بیرون بی آورد. بعد که کمی پیاده رو خلوت شد شال دور گردنت را به عرض دست هایت باز کنی و بگذاری باد پروازشان دهد. آنوقت است که تو یک پرنده می شوی. سرعت بگیری و چشمانت را هر از چند گاهی ببندی. از افتادن بترسی و دوباره باز کنی. بعد به بالا نگاه کنی و بگویی خدایا من دنبال یک نشانه ام و درست همان لحظه پایت به گلدان شمعدانی مغازه بگیرد و زمین بخوری.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر