۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

خودِ زندگی




دو سال پیش، بابا برایم ایمیل زده بود " از هرتسن پرسیدن معنی و هدف زندگی چیست، گفت خود زندگی"
من یک نقاشم. دروغ گفتم، همیشه آرزو داشتم نقاش باشم. از همان موقعی که ده ساله بودم و یک نقاشی خوب کشیدم و خانم معلم گفت: مطمئنم خرابش می کنی. از همان موقعی که در 15 سالگی دوباره به دنیای نقاشی برگشتم و کلید هایی کشیدم که امروز همه به شاهکارم[!] می خندیم. دو سال نقاشی خواندم و آقای معلم بداخلاقم را تا حدی خوشحال کردم که هر روز کتابم را بالا بگیرد و به بقیه بچه ها نشان دهد. همان کسی که روز اول کتابم را بالا گرفت تا همه ی بچه ها به آن بخندند. نمره ی خوبی گرفتم و همین. تمام شد.هیچ وقت نقاش نشدم، تا مثلا اگر کودک 5 ساله ای از من پرسید تو چه کاره ای، با لبخندی از ذوق به او بگویم من نقاشم. با همه ی این حرف ها رنگ دنیای من است. زندگی را می توانم با رنگ ها توصیف کنم. حرف هایم را با رنگ ها بزنم و نقشه هایم را با رنگ به تصویر بکشم. برای همین هم بود که همیشه ی خدا با معلمم درگیر بودم که چه دلیلی دارد من برای نقاشی که کشیده ام 2000 کلمه مقاله بنویسم. مگر نقاشی من همان مقاله ام نیست؟
 چند روز است که دارم به زندگی فکر می کنم. به خود زندگی. که کجا می شود پیداش کرد. کمی که گشتم دیدم خیلی نزدیک تر از این حرفاست. دقیقا 3 دقیقه پیاده از خانه ی ما فاصله دارد. بین کوچه ی ما و کوچه ی کناری یک مغازه به اسم تایگر هست. از در که وارد می شوی انگار وارد دنیای پر از رنگ دیزنی شده ای. حس سیندرلا بود به تو دست می دهد. تفریح این روزهای من گشتن در مغازه ی 20 متری تایگر شده. گلدان های رنگارنگش، سینی های پر از نقش و شمع های خیلی زیبایش. وسایل آشپزخانه فانتزی، دفتر های خوش نقش که آدم را به نوشتن وا می دارند و حتی چاقوی آَشپزخانه اش! بیشتر از همه آنکه رنگ سبز فسفری دارد! همه چیز در این مغازه رنگ زندگی دارد. دقیقا خود زندگی. وقتی که خوب در مغازه سیر کردم می آیم بیرون و تا خانه خیال پردازی می کنم. کیف می کنم از این همه رنگ و این همه شور. وقتی شب دوستم به من زنگ می زند که دلم گرفته، دلم می خواست تهران هم یکی از این مغازه ها داشت تا دوای دردش را می گفتم. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که به مهتاب بگویم برود و به شعبه ی میلانش سر بزند. خدا کند خوشش بیاید و بنشیم کلی در مورد زندگی، آن هم از مدل تایگری اش با هم صحبت کنیم.
یک جورایی مطمئنم صاحب تایگر هم یک نقاش بوده، شاید هم دوست داشته نقاش بشود

پ.ن. یک زمانی هست توی زندگی که باید رنگ صفحه ی وبلاگت از سیاه به سفید عوض شود. نه اینکه قبلا سیاه بودنش به معنی دلمردگی بوده و سفید بودن الان به معنی خوشبختی محض. فقط این را می دانم یک جایی توی زندگی سفید را باید به سیاه ترجیح داد. جایی حوالی بیست سالگی  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر