ابرها خیال می کنند می توانند تو را از چشم من پنهان کنند. ولی من حسنی نیستم که توی قصه ها برایم بنویسند شب بود، ماه پشت ابر بود. آنقدر از این پنجره به آن پنجره به انتظار می نشینم تا ماه از پشت ابر درآید. تا من بشوم مثال آن مثل قدیمی.
خوبی شبهای مهتابی اینست که ساکت است. طوری که فکر می کنی ماه شده مبصر کل عالم و انگشت اشاره ای به نشانه ی سکوت روی دماغش گذاشته. بعد چنان نوری از صورتش می تابد که خواه ناخواه برگردی و نگاهی به صورتش بیندازی و فرمان سکوتش را بشنوی و اجرا کنی. بعد که خوب ساکت شدی برگردی و به زیبایی اش خیره شوی. خدا هر روز در قالب چیزی خودش را به تو نشان می دهد و شب 14 هر ماه در صورت ماه ظاهر می شود. منم که وراج، فقط منتظرم تا خدا بیاید و شروع کنم برایش به حرف زدن. هنوز این را نفهمیدم که حرف هایم مستقیما به خود خدا می رسد یا ماه حرف هایم را در گوشش بازتاب می کند. هر چند که مهم هم نیست. مهم حرف هاییست که زده می شوند. ولی خدا باید فکری به حال من با این حافظه ام بکند. جلوی دهانم را می توانم بگیرم و یک ماه چیزی نگویم. ولی هرچه به مغزم فشار بیاورم چیزی بیشتر از چند روز یادم نمی ماند. کاش به جای یک شب در ماه، مثلا هر هفته ماه کامل می شد، بعد من مثل برنامه ی هفتگی می نشستم و برایش می گفتم. می گفتم که مثلا امشب از اولین باری که خوب دیدمت هفده ماه کامل می گذرد. و این هفده ماه برایم تند تر از هفده ثانیه گذشت. می گفتم که قرار ماه به ماه فایده ندارد، حرف هایم که هیچ، قول هایم یادم می رود. بعد دوباره باید قول تکراری بدهم.
اصلا کاش به جای ماهی یک دفعه، هر شب ماه کامل بود. هر چند که خاصیتش را یا بهتر است بگویم خاص بودنش را از دست می داد، ولی در عوض تصویر لبخند تو را هر شب بر من می تابید و من از هر پنجره که نگاهت می کردم مملو از آرامش می شدم
خوبی شب های مهتابی این است که ساکت است، که مجال حرف زدن به آدم می دهد. مجال دیوانگی، درست شبیه امواج دریا...
تاریخ عکس: یادم نمی آید، قدیمی ست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر