۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

گریه نکن ری را، دوباره اردی بهشت به سراغت خواهم آمد


تاریخ عکاسی: فروردین 92

بین فایل های توی کامپیوترم پیداش کردم. پارسال نوشته بودم؛

"باران می آید. نمی دانم این را باید همین اول می نوشتم یا می گذاشتم برای آخر. ولی این را می دانم که اینقدر باران می آید که به آخر قصه هم می رسد. اصلا باران خود قصه است.
تا آنجایی که یادم می آید سیزده چهارده سال پیش بود. شاید هم کمی بیشتر یا کمتر. همین حدود ها بود که اولین خاطرات عمرم را به یاد می آورم. آن موقع ها را تقریبا یادم هست. همه بودند، آقاجون هم بود. دایی نورالدین اما نبود، یعنی از همان اولش هم نبود. راستش را بخواهی دو سال قبل از اولش هم نبود. خیلی زود رفته بود. خسته بود. خوابیده بود گوشه ی شهر و خاله عذرا پنج شنبه ها برایش لالایی می خواند. حواس پرتم. سریع یادم می رود می خواستم چه بنویسم. همان سال ها بود. خانه آقاجون پر بود از نوه های کوچک و بزرگ. بچه و نوجوان و جوان. آن موقع ها خانه آقاجون خیلی بزرگ بود. به اندازه ی همه ی دعواها و آشتی هایمان، غم ها و شادی هایمان. به اندازه وسطی، والبیال، قایم باشک و یه پا، دو پا. هفت سنگ هم می شد بازی کرد. آن موقع ها باغچه ها اینقدر به هم وصل نشده بودند. درخت ها هنوز بار می دادند. جای قایم شدن زیاد بود. اگر حوصله دویدن نداشتی لی لی هم بود. جای جشن های ماهانه مان بود. گفتم که، آن روزها خانه آقاجون خیلی بزرگ بود. حیاطشان تمام عشقمان بود. شب های جمعه که دور هم جمع می شدیم خانه خیلی خیلی بزرگ تر می شد. به بزرگی خنده هامان. زمستان که می شد هر که زودتر می خوابید پشت بخاری جایش بود.چقدر خودمان را به خواب می زدیم تا شب ها آن جا بمانیم. مامانجون آن موقع ها توان داشت. صبح ها برایمان صبحانه درست می کرد. موهای دختر ها را می بافت و پسر ها را می فرستاد دنبال نان. آن موقع ها کمتر آه می کشید. درخت توت آن گوشه حیاط را همه دوست داشتیم. بیشتر از ما بچه های دبیرستان روبرو! آن موقع ها مامانجون دعوایشان می کرد. الان اگر بیایند، گمان می کنم فقط نگاهشان می کند.
قرار بود بنشینم و مقاله ام را برای فردا آماده کنم. اما باران نمی گذارد. باید بنویسم از آن روزها. زیر درخت انار پایین حیاط جای دختر بچه های دوازده، سیزده ساله بود که فکر می کردند خصوصی ترین حرف های عالم را دارند. آن موقع ها حوض هم بود. دایی خیلی سعی کرد درستش کند. نشد که نشد. یک روز آمدیم دیدیم جایش موزاییک چیده اند. من نمی دانم چرا پسر هایمان دوست داشتن از دیوار وارد خانه شوند یا از پنجره به بالای پشت بام بروند. هنوز برایم جای سوال دارد که چرا اینقدر از این کار لذت می بردند. اتاق بالای پشت بام هم برای خودش جای حرف هایی بود که هیچ کس نباید می فهمید. بعضی وقت ها هم درِ اتاق جای یادگاری نوشتن می شد. ما دوست داشتیم اول از رخت خواب ها بالا برویم، بعد با سختی از پنجره وارد راه پله شویم و بعد برویم طرف پشت بام. اما خوب مامان جون دوست نداشت. و بیشتر از او مادرهایمان!
سیزده چهارده سال پیش اینجا چقدر آرزو بود. حالا خدا می داند کی به کدام آرزویش رسیده...!
 فشار می آورم به این ذهن لا مصّب. ویگن دل دیوانه می خواند. سیزده، چهارده سال پیش بود که منتظر می شدم توت ها برسند و من با آن قد کوتاهم از درخت بچینمشان. همان موقع ها بود که با برگ های درخت ابریشم غذا درست می کردیم.
آن موقع ها دنیا کوچک بود. خانه آقاجون بزرگ. نمی دانم شیشه ها زود می شکستند یا شوت های ما مدام به خطا می رفت.
حالا که فکر می کنم می بینم من در آن چند سال به اندازه همه ی عمرم زندگی کرده ام.
باران می بارد. این را باید مدام بگویم. وقت باران می آید نباید راه بروی. باید بارانی بپوشی و کلاهت را روی سرت بکشی، بعد یک گوشه بایستی و به صدای برخورد قطره ها با کلاهت گوش بدهی. چه فایده، بیشتر مردم زیر باران راه می روند و همه ی حرف های نگفته شان را می گویند. باز هم حواسم پرت شد!
این بار 11 سال پیش بود.باران نمی امد. شهریور بود. آقاجون هنوز بود. خانه هم هنوز بزرگ بود. اما اولین تجربه ی رفتن داشت به وقوع می پیوست. همانجا بود که اولین بار دل کندن را یاد گرفتم. و حالا خوب خوب بلد شدم. آنقدر خوب یاد گرفته ام که دل دادن از یادم رفته. وقتی از آن شهر می رفتیم بیشتر از همه دلم برای اردیبهشت و درخت توت تنگ می شد. با خودم فکر می کردم هیچ وقت دیگر اردیبهشت این خانه را نمی بینم. حق داشتم. هر چه می گذشت بیشتر مطمئن می شدم.
حالا اما از آن شهریور یازده سال گذشته. این بار هم خانه بزرگ است. بزرگ تر از همیشه. پر از جای خالیست. آرتوش در گوشم می خواند؛ درد و نفرین بر سفر باد... . اردیبهشت است و من دوباره در خانه آقاجون نشسته ام. تشک ام را پایین تخت مامانجون انداخته ام و دارم به همه ی این سال ها فکر می کنم. لابه لایش نفس های مامانجون را می بینم و خودم را همراهش هماهنگ می کنم.
اردیبهشت است. من هم دوباره به خانه آقاجون آمده ام. اما اینجا چیزی را، یا بهتر است بگویم چیزهایی را کم دارد. آقاجون 7 سالی است که از پشت پنجره به ما نگاه نمی کند. درخت توت را چند سالی است قطع کرده اند. کسی زیر درخت انار نمی نشیند و همه موقعی وارد خانه می شوند کلید می اندازند. نشسته ام و با خودم فکر می کنم چه چیز هایی مانده از آن روزها. چقدر از آرزوهایمان برآورده شده اند... . به نتیجه ای نمی رسم. ویگن مهتاب می خواند. باران می بارد. "

امشب هم باران می آید، اردیبهشت است. درخت ابریشم را هم قطع کردن. صدای نفس های مامانجون توی باران محو شده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر