۱۴۰۲ فروردین ۱۷, پنجشنبه

که به جانش کشتم*

وسطای سریال نعیم رفت شکایت پیش رضا پروانه و گفت دست رو زن بلند می‌کنی؟ گفت: زدم که بره. همان داستان کلیشه‌ای که کی فداکارتر است و بگذار حالا که قرار است من نباشم، فکر کند آدم بدی بوده‌ام. هرچقدر هم کلیشه‌ای، باز هم انگار نویسنده دلش نمی‌آید تکرارش نکند. در بی‌منطقی‌اش منطق نشسته.

اما تکلیف آن‌ها که قصد رفتن ندارند و می‌زنند چی؟ به صورت آدم نه، به جایگاه خودشان در قلب آدم. آن‌ها که انگار تبر ابراهیم به دست گرفته‌اند و می‌کوبند به بتی که ازشان در وجودمان ساخته‌ایم. و نمی‌روند. و ماندنشان به شکل کش‌دار مریضی ادامه‌دار می‌شود. شبیه به شبی که انگار نه قبلش صبحی بوده و نه بعدش صبحی خواهد بود. وجودشان ظرفی می‌ماند که از مظروف خالی خالی می‌شود. خودشان نمی‌فهمند ولی از بیرون یک لایه‌ طلق‌اند، و نه حتی شیشه، که هیچ چیز برای دوست‌داشتن در وجودشان باقی نگذاشته‌اند.

قبل‌ترها فکر می‌کردم باید نقطه گذاشت سر خط؛ این آدم‌ها که گاهی تکه‌ای از قلب تواند، گاهی در قله‌ی دوستی‌اند، یا باید بروند یا باید بروی از کنارشان. بلکه صبحی پیدا شود. باید اینطور شود که آدم نبیند چه بلایی سر آن سرمایه‌اش آمده. ولی این بار انگار نیازی به رفتن هم نبود. دیگر چیزی در قلب نمانده بود، جز خرابه‌ی بتی که روزی از تماشایش خسته نمی‌شدم، و حالا گاهی، فقط گاهی در انتهای شب، تکه‌های تیز باقی‌مانده‌اش وجودم را اذیت می‌کند. با این وجود باز رد می‌شود و رد می‌شوم، مثال ترکشی در بدن. از غروب گذشته بود و هوا گرگ و میش شده بود. چراغ‌های بیرون کلیسای شهر روشن شده بود و تنها نقطه‌ی زرد وسط این همه آبی و مشکی بود. رودخانه را نمی‌دیدم ولی حسش می‌کردم. پیامش روی گوشی آمد، انگار که پیام تبلیغات بیاید. جواب دادم و رد شدم و چشمم به دنده بود که راننده حواسش باشد به سربالایی نزدیک می‌شویم. 


*نیما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر